این شما و این هم شاهرود، پارت فور! :)
این شما و این هم شاهرود، پارت فور! :)
یه مدل فراموشی هم داریم که هر چی زور میزنی هیچیِ هیچی یادت نمیاد. فقط یادت میاد یه چیزی بوده! :|
قصد داشتم یه شعر از یه بندهخدایی بذارم که دقیق یادم نیست کی بود و چی گفته؛ فقط یادمه وقتی خونده بودمش خیلی باهاش حال کرده بودم! :|
+ در این حد داغون دیده بودین؟! :|
یکی از نشانههای تنبلی اینه که الان ده ماهه رمان نخوندم! داستان کوتاه زیاد خوندما! شاید بتونم بگم اصلاً خیلی خیلی زیاد میخونم، بیش از حد! بهشدت-در-دسترس-بودن داستانای کوتاه، باعث میشه که آدم همت نکنه مث دوران جوونی دو روزه هشتصد صفحه رمان بخونه!
آخرین رمانی که خوندم، کوری اثر ساراماگوئه. عید خوندمش! از اون موقع تا الان چند بار تلاش مذبوحانه داشتم که منجر به شکست شد: مثلاً یه بار اومدم صد سال تنهایی رو برای بار nام بخونم. ولی نهایتاً تا اینجا رسیدم و دیگه ادامه ندادم:
آن تودهی خشک و زردرنگ را جلو چشمان پسر ارشد خود که در این اواخر دیگر پای به آزمایشگاه نگذاشته بود نگه داشت و پرسید: «بهنظرت مثل چیست؟»راستی! یه بارم مدیر مدرسه رو خوندم. اینو یادم نبود! یه کم امیدوار شدم به خودم. تابستون خوندمش! آخیییش! اون ده ماه که اون اول گفتم، الان شد چار پنج ماه!!
+ این روزا بهشدت سرم شولوغه. بهشدتِ خیلی شدید! اگه راهی پیشنهاد میدین، این مهم رو هم لحاظ کنین!
+ اثری خوب از امریکای جنوبی و/یا یک اثر رئال جادویی در اولویت است! :)
+ نمیدونم این شازده کوچولو چی داره هر بار شروع میکنم، بدون این که بفهمم تا ته میرم! توی این شرایط همینشم غنیمته! شصت بار خوندمش! :))خرافاتیا قطعاً [بیییییییییب]ترین آدمهای روی زمین هستن!
یکی از اعصابخوردکنترین و [بووووووق]ترین چیزای دنیا برای من اینه که میبینم بعضیا به خرافات اعتقاد دارن. مثلاً شنیدین میگن قیچی رو الکی به هم نزن! یا این که ناخن به ناخن نکش! یا از زیر نردبون رد نشو!
بعضی از خرافات هم هستن که ارتباط تنگاتنگی با خارش دارن. مثلاً میگن اگه دماغت میخاره، یعنی یه جایی دارن پشت سرت حرف میزنن. اگه کف دستت میخاره، یعنی یه پولی دستتو میگیره!
یا این که بعضیا عدد سیزده رو نحس میدونن! وجدانن چرا یه «عدد» که صرفاً یه مفهوم انتزاعیه باید بدشگون باشه؟! یا مثلاً بعضیا گربه رو بدشگون میدونن! حیوون بیچاره!
یا این که بعضیا یه چیز آبی گندهی شیشهای (خرمهره) رو جایی آویزون میکنن تا کسی چشمشون نزنه! آخه آدم [بیییییییب]! چی بگم بهت من؟! از یه تیکه شیشه چه توقعی داری تو!
نقطهی اوج قضیه جاییه که بعضیا دست به دامن افراد سودجو و بیوجدانی مثل دعانویس و رمال میشن! کسی که مشکلات زندگیشو بخواد یه رمال حل کنه، خیلی آدم [بووووووووقـ]ـی هست!
+ لااقل اگه یه کم، فقط یه کم این خرافات منطقیتر بود، اینقدر حرصم در نمیومد!!
+ میبینین؟! انقدر اعصابمو خورد کردن که بییییب و بوووووقم دراومد! :)
به به به! امشب چه شبی است! :)
مبارکتون باشه! :)
+ بلغ العلی بکماله، کشف الدجی بجماله، حَسُنت جمیع خصاله، صلو علیه و آله! :)
+ عنوان، مصراعی از این غزل سعدیه! :)
من، مامان و داداشم، با همین ترتیب، جلوی آینه؛ داداشم با حولهی حموم! هر سهتا تو آینه به هم نگاه میکنیم، با هم صحبت میکنیم.
مامان: کار خدا! این داداشت موهاش به من رفته، ولی ریشاش به بابات رفته!
من: این هیچیش به آدمیزاد نرفته!!!
سهتایی با هم با چشای گرد چند لحظه تو آیینه نگاه میکنیم. بعد من با سرعت تمام در افق محو میشم!
+ حرفو اول مزهمزه کنین! :|
+ با یه جمله، داداشم، مامان، بابا و از همه بدتر و شدیدتر خودم رو زدم ترکوندم!!! الان تحت تعقیبم! علیالحساب تحریم شدم؛ قراره یه قطعنامه هم علیه من تصویب بشه! :||
اون پسره به قیافهش میخورد که آدم ناطوری باشه. همیشه ته کلاس میشست. هر وقت بهش نگاه میکردم، تمرکزمو میریخت به هم! زل میزد تو چشام، پلکم نمیزد. اون پوست سبزه و ریشا و موهای نامرتب و هیکل غولتشن و دماغ پهن و لبای شتری، تبدیلش کرده بود به گودزیلا! سعی میکردم کمتر باهاش چش تو چش بشم تا کلاس تموم شه!
از شما چه پنهون، دو ردیف جلوترش یه دختره میشست، که با وجود تمام معذوریتها و مقاومتهای اخلاقی که باید سر تمام کلاسا رعایت کنی، ولی بازم حواستو پرت میکرد! چشای روشن و پوست روشن و لباس شنگول منگول و از همه مهمتر لبخندی که همیشه رو لبش بود و ازش شیطنت چیکه چیکه میریخت کف کلاس!
ردیف جلو هم یه پسره میشست که ترم ۱۰ بود. از این پسرایی که خیلی هم پسر نیستن! یه جوری چشاشو خمار میکرد و بهت نگاه میکرد که دلت میخواست بعد کلاس بری خواستگاریش!!
توی همین ردیف جلو هم یه پسره دیگه بود که همیشه اینقدر تعجب توی قیافهش موج میزد و ابروهاشو اینقدر موقع حرف زدنم میداد بالا، که همش نگران بودم نکنه با این همه نیرویی که به ابروهاش وارد میکنه، نکنه ناغافل بند و ریشهی ابروهاش در بره، یه جفت ابروی پیوسته پرت شه هوا! آخه من چیم اینقدر عجیبه عزیزم؟!
تو ردیفای وسط کلاس یک عدد پاندا هم وجود داشت. جناب پاندا همیشهی خدا با یک ربع تأخیر میومد تو کلاس، با بیست دقیقه تأخیرم میرفت بیرون! کلاً دیر از زمین کنده میشد. شبیه خمیازه بود قیافهش!
یکی از دوستان هم بود که سرفههای منو هم یادداشت میکرد. از یه ساعت و بیست دقیقه کلاس، بیست صفحه جزوه مینوشت، اونم در سه چار رنگ!! واعجبایی بود برا خودش! کی میدونه؟ شایدم هدف خاصی از جزوهنویسی دنبال میکرد. جزوه که فقط به درد امتحان و پاس کردن نمیخوره!
یک عدد دختر ماست هم بود. یه خط در میون میومد کلاس. فک کنم از اینایی بود که ترم یک عاشق شده بود و ترم دو شکست عشقی خورده بود و از ترم سه به بعد هم چند بار خودکشی کرده بود! تا آخر ترم، چل بار اومد بهم گفت غیبتاشو ثبتِ سیستم نکنم، تا حذف نشه.
یه پسره هم بود که خیلی سرمایی بود. همیشه کلاه بافتنیشو تا رو ابروهاش میکشید سرش. بیرون کلاس نهها! اون که جای خود؛ توی کلاسو میگم. حجابشو کامل رعایت میکرد. راضی بودم ازش!
یه پسر دیگه هم بود که همواره پوزخند میزد. بدترین بازخورد برای کسی که داره توی جمع حرف میزنه، پوزخنده! اصن شخصیتت نابود میشه. همش فک میکنی پای چشت کثیفه، یا موهات نامرتبه، یا زیپ شلوارت بازه، یا یه چیزی رو اشتباه گفتی! اعصاب معصابمو میریخت به هم!
+ ولی میدونم یه روز همینا برام میشه خاطره! خاطرهای که وقتی یادش میافتی، یه خون گرم و تازه توی تکتک مویرگات جاری میشه! :))
+ بیربط: پیوندها بازنویسی شده و گسترش پیدا کرد! هویجوری!!
همه چی آرومه! :)
وقتی پای کوه ایستاده بودم و برای دیدن قلهی کوه باید سرمو بالا میگرفتم، قله برام یه ابهت خاصی داشت؛
ولی وقتی فتح شد، برای نگاه کردن به قله باید زیر پامو نگاه میکردم!
حالا گیریم قلهش خیلی هم قله نباشه! کوهش کوه نباشه! اصن تو بگو تپه!!
حرفو بچسب!
میگم:
خیال میکردم احساسات هیجانانگیزتر و خاصتری در پی داشته باشه...
... صدمین پست! :)
+ من چهقد خوشحالم! :)
+ در مَثَل، مناقشه نیست! :)
+ نتونستم تصمیم بگیرم کودومو بذارم! کلیک!
بانو!
تنها با یک لبخند
تمام جغرافیای دل را
در انحصار خویش درآوردی؛
چونان که
مسئولیت برق صدا و سیما را
کریم جهانبخش سفید کمر!
+ نخند! بحث احساسی و جدیه! :))
با این که ظهره، ولی هوا خیلی سرده. از راننده میپرسی که مسیرش به مسیرت میخوره؟ اونم میگه آره؛ میشینی تو تاکسی. آخرین مسافر تاکسی هستی. با بستن در، راننده استارت میزنه و پخش ماشین روشن میشه. وای خدا ...
یهو بوی نسکافهی بوفه و تصویر بخاری که موقع حرف زدن و خندیدن از دهنامون میریزه بیرون و عطری که نوید پنج شیش ساله میزنه و لبخندای بچهمثبتی مسعود و شیرین زبونیای احمد و کیلیپای خندهدار گوشی حامد و لودهبازیای مجید همه با هم هجوم میاره به ذهنت!
آره! راننده این آهنگ رو گذاشته! :)
چشا بسته! نفس عمیق! لبخند! تا رسیدن به خونه لذت میبری! :))