یادداشتی برای «جام جهانی چشمهایت»
اون چیه که عاشقانهها رو شیرین و خوندنی میکنه؟ چرا ما حافظ و سعدی و مولوی رو دوست داریم؟ چرا شیرین و فرهاد یا لیلی و مجنون رو میخونیم و لذت میبریم؟ بهخاطر بیان زیبا و صنایع ادبی؟ شاید! جذبۀ داستان؟ ممکنه! احساساتی که ما رو درگیرشون میکنه؟ اینم میتونه درست باشه! اما بیاین با خودمون روراست باشیم. در واقع همهی اینا دلیل هستن و هیچ کدوم اینا دلیل نیستن...
اجازه بدین فرض کنیم من زیباترین و گرمترین احساساتم رو هم بهکار گرفتم و نوشتم:
هر بار از دلیل سکوتم میپرسی
و از نگاه خیرهام
واژههایم را جام چشمانت
و نگاهم را
بیکرانگی نگاهت
ربودهاند
گفتنیها را چشمانت گفتهاند
حرف تازهای نمانده
من فقط آمدهام غرق شوم
بگذار در سکوت غر...
یا اینکه مثلاً شروع کنم به قصه گفتن:
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای عاشقون، توی زمین و آسمون، هیشکی نبود. یه شاهزاده خانومی بود، مثال پنجهی آفتاب. اصلاً چرا مثال؟ رشک پنجهی آفتاب. گیسوش کمند، ابروش کمون، لباش لعل، حرفاش شکر، دماغش نقلی، چشماش عسلی. دلبر دلبرا. خواستنی و فریبا. کرور کرور، خاطرخواه یه لمحهی نگاش. هزار هزار، کشتهی یک دم شنفتن صداش. از شرق عالم تا غرب عالم، از این سر مملکت تا اون سر مملکت، نبود وزیر و وکیل و امیر و خواجه و تاجر و حاکمی که پیشکشی برای خواستگاری شازده خانوم از برای پسرش نفرستاده باشه به درگاه و بارگاه پادشاه. هر روز هر روز دستبوسی. هر شب هر شب خواستگاری. اما شازده خانوم قصهٔ ما دلش با هیچکدوم از خاطرخواهاش نبود. کارش شده بود نشستن کنار پادشاه و تحمل کردن لشکر نتراشیده نخراشیدهٔ بلند و کوتاه و کور و کچل.
جونم بگه برات از طرفی، یه کنج این هیاهو، یه گوشهی این قصر درندشت، تهِ تهِ باغِ کاخِ پادشاه، یه آلونک بود. توی آلونک، باغبون کاخ، با زنش و پسر شاخ شمشادش زندگی میکردن. یه روزی از روزا که شازده خانوم با خدم و حشم داشت توی باغ قدم میزد، پسر باغبون چشمش میافته به جمال شازده خانوم و آتیش عشق شازده خانوم میافته تو نیزار وجودش و هوش و حواس و عقل و صبرشو خاکستر میکنه و یکجا میده به باد یغما. پسر باغبون زار و نزار و پریشون و سوختهخرمن برمیگرده خونه. مادرش میبینه رنگ به رخسارش نمونده و عین شوربا وا رفته. مادره دیگه. از یه لرزش صدا، از یه صورت رنگباخته، تا ته قصه رو میخونه. اون شب پسر هزار مرتبه سرخ و سفید میشه تا بالاخره با هزار تتهپته راز دلشو به مادر میفهمونه. مادر میگه پسرم. شرزه شیرم. اگه شازده خانومو میخوای مثل مرد دست بذار روی زانوهاتو یا علی بگو. به خدا توکل کن و برو جلو...
و بعدش انقدر بنویسم و بنویسم و بنویسم تا پسر باغبونو برسونم به دلدارش.
یا بگردم توی ذهنم و شعرای خوشگل پیدا کنم. مثلاً:
چشمان آبیرنگ تو همرنگ دریاست / آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست
رک بگم: تا وقتی دلم برای هیچکس تو دنیای واقعی اطرافم نتپه، حق نوشتن چنین بیتی رو برای کسی ندارم. وقتی کسی نیست که مبهوت نگاهش بشم و ارتباطم با همۀ دنیا توی چشماش ذوب بشه، قلمفرسایی هیچ فایدهای نداره. وقتی اونی که باید باشه نیست، چیزی جز خلأ، جز بیحاصلی، جز کلیشه، جز هیجان، و جز ظاهر، ظاهر و ظاهر گیرم اومده؟ مجموعهای از کلمات که شاید زیبا کنار هم قرار گرفته باشن، اما هیچ رشتۀ ارتباطی با منِ واقعی درونم ندارن. تعارف که نداریم، کلماتی که سرچشمهشون جای دل، ذهن باشه، عاشقانه نیستن. بلغور کردن کلیشههان. تکراریان. بیروحن.
پس من میگم هر کس اول دل داده و بعدش عاشقانه مینویسه، دمش گرم، کارش درسته. عشقش مستدام، قلمش پاینده. اما اگر کسی فارغه و عاشقانه مینویسه، داره سادهلوحانه به دل خودش خیانت میکنه. من با احترام به حرکت ستودنی دوستام توی رادیو و قدردانی از همهی نوشتههای خوب و صادقانه و دوستداشتنی کسایی که نوشتن، عاشقانهای نخواهم نوشت. چون حس میکنم هنوز لیاقت نوشتن دربارهی عشق نصیبم نشده و بسنده میکنم به خوندن این بیت برای خودم:
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید / ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
+ به دعوت آقاگل عزیزم و رادیو بلاگیهای عزیزم برای چالش جام جهانی چشمات نوشتم. :)
+ میدونم چیزی به پایان مهلت فراخوان نمونده؛ با اینحال دعوت میکنم از الانور، شباهنگ و تیرکس که اگر تونستن، دست به قلم بشن. :)
بهترین، شیرین ترین، همیشگی ترین عشق نصیبتون بشه:-)