دنیای موازی: آلبرت اینشتین و پینوکیو :|
پینوکیو: سلام.
آلبرت: سلام.
پ: شما پدر من هستین؟
آ: نه. من اجاقم کوره.
پ: دارین چه کار میکنین؟
آ: تراکتورم خراب شده. دارم تعمیرش میکنم.
پ: اینجا؟ وسط جنگل؟ مگه کجا داشتین میرفتین؟
آ: داشتم میرفتم سر مزرعه. حادثه که خبر نمیکنه. شده دیگه.
پ: یه بابا برام میکشی؟
آ: چی؟
پ: عکس یه بابا برام بکش.
آ: دستام روغنیه. نمیتونم.
پ: خواهش میکنم...
آ: ای بابا... بیا.
پ: این چیه؟ چه زشته!
آ: ولش کن اونو. بیا اینو ببین. چهطوره؟
پ: خیلی لاغره. جون نداره که.
آ: اونم ولش کن. بذار یکی دیگه میکشم.
پ: اوه! این یکی خیلی بزرگه. کمربندم داره؟
آ: [نچ!] ای بابا! عجب گیری کردیما! اصن بیا.
پ: این چیه؟
آ: این یه ساختمونه. بابات اون توئه.
پ: چه ساختمونی؟ کارگاه نجاری؟
آ: نه، یه دفتر کاره توی شهر.
پ: من فکر میکردم بابام نجار باشه.
آ: نه. کارمنده. تا حالا شهر رفتی؟
پ: نه نرفتم.
آ: من دو بار رفتم! خیلی جای شلوغ پلوغیه. آدم سرسام میگیره.
پ: باباها سکه هم میخورن؟
آ: نه! چهطور مگه؟!
پ: آخه من یه سکه داشتم. روباه مکار گفت برای اینکه بابام نخوردش باید تو زمین چالش کنم.
آ: کردی؟
پ: آره. روباه مکار گفت باید سکه رو چال کنی و بعدش صبر داشته باشی تا درختش در بیاد.
آ: سکه که درخت نداره.
پ: منم همینو گفتم. اما روباه مکار گفت داره. بعدشم گفت. اگه صبور باشم تا میوههای درخت برسن، میتونم چندتاشو بدم بهش و اهلیش کنم.
آ: به حق چیزای نشنیده...! ببینم. تو اهل کجایی؟ من اینطرفا ندیده بودمت.
پ: من از یه سیارهی دیگه اومدم. یه داداش دوقلو داشتم که همونجا موند. الان اون حدود صد سالی از من بزرگتره.
آ: یعنی چی؟
پ: یعنی اینکه زمان یه مفهوم نسبیه. برا من که سرعتم زیاد بود، زمان کندتر گذشته.
آ: مگه میشه؟! یک ساعت یک ساعت دیگه. چه وایسی، چه راه بری، چه بدویی!
پ: منم اولش باور نمیکردم...
آ: من که بعید میدونم. من هر روز صبح دارم با تراکتور میرم سر شالی. چه آروم برم، چه تند، زمان با یه سرعت میگذره...
پ: یعنی باور نمیکنی؟
آ: نخیر. من هرچهقدرم دهاتی باشم، دیگه اینقدرو میفهمم...
پ: اصن میدونی چیه؟ تو هیچی رو باور نمیکنی. نه نسبیت زمانو، نه درخت سکه رو! تو به تراکتورت برس، منم میرم دنبال یه نفر میگردم که یه نشونی از بابام داشته باشه!
آ: چرا ناراحت شدی؟ بیا حالا صحبت میکنیم... ببین! لااقل بگو سکه رو کجا کاشتی؟ آهاای!!
+ نوشتم برای سخنسرا... :)