گردنبند - مروارید دوم
قسمتای قبلی:
نردبون. پلهٔ یکم - پلهٔ دوم - پلهٔ سوم - پلهٔ چهارم - پلۀ پنجم - پلۀ ششم - پلۀ هفتم - پلهٔ هشتم
گردنبند. مروارید یکم
هیشکی «تبدیل» به فرشته یا دیو نمیشه. آدمیزاد، خودش از همون اول هم فرشتهست، هم دیو. این تصمیم زمونهست که ما کدوم یکی رو نشون بقیه بدیم. منم از روز اول خیال نداشتم دیوِ دوسرِ قصه باشم؛ اما کینه نذاشت. کینهٔ همین اوس جلال. همین فرشتهٔ مظلوم قصه!
آقام جوونیاش سرش باد داشت. شر بود. اهل عرق و ورق و زرورق بود. همون موقعهایی که قرار بود برا من و دوتا آبجیام پدری کنه، همیشه یا مست بود توی مِیخونه، یا نشئه بود توی شیرهکشخونه. از همچین بابایی توقع چه پسری میشه داشت؟ هنوز ده سالم نشده بود که مزهٔ عرق رفت زیر زبونم. پشت لبم سبز نشده بود که سیخ و سنجاقی شدم. ولی جرأت نمیکردم جلو آقام کاری کنم. شده بودم عینهو آقام. نسخهٔ بدون خطخوردگی آقام. ولی تو خفا.
یه روز ظهر که آقام تو ایوون لش کرده بود تو آفتاب، رفتم سر جیبش. خمار بودم. به هوای سیگار رفته بودم؛ اما اصل جنسو جوریدم. جرأت نکردم همهشو وردارم. قد یه پشت ناخن کندم، باقیشو برگردوندم تو جیب آقام. باید همهشو ورمیداشتم. آقام تهش با خودش میگفت از جیبش افتاده یا ازش زدهن. عقلم نرسید که وقتی ببینه تو خونه از جنسش کم شده، اول از همه به من شک میکنه.
آروم رفتم تو پستو و سیخو گذاشتم داغ بشه. ناغافل آقام از پشت خفتمو چسبید. لاغر و لاجون بودم. زور نداشتم. آقام از پس یقهم گرفت مثل بچه گربه کشیدَتَم بالا. خون جلو چشاشو گرفته بود. دندوناشو رو هم فشار میداد. سیخ داغو برداشت با غیظ گذاشت رو صورتم. نعرهم رسید آسمون هفتم. میسوختم، اما یه حال خوبی داشتم. خیال کردم بعد از عمری آقام داره پدری میکنه. داره بهم درسی میده که نرم سراغ دود. داره داغم میکنه که دیگه دور و بر سیخ داغ نگردم. انگاری که ته طویله لای پِهِنا، اشرفی پیدا کرده باشم. ته وجود آقام یه جو غیرت پیدا کرده بودم. اما میدونی چی گفت بهم؟ گفت: «تولهسگ بیشرف! مگه من سر گنج نشستهم؟ حالا دیگه میری سراغ جیب من؟ اون تریاک ذره ذرهش حساب داره.» بعد منو گرفت به باد کتک. میفهمی؟ نگران بود جیرهٔ روزاش به هم نخوره. ناراحت جیبش بود. اشرفیِ آقام پشگل از آب دراومده بود. اینو که گفت، صد برابرِ صورتم، دلم آتیش گرفت. وقتی حسابی خونی و خردم کرد، اون پشت ناخن تریاکو برداشت و یه لگد به هیکل خاک و خلیم حواله کرد؛ مُرده و زندهمو یاد کرد و رفت.
از اون روز به بعد کینهٔ آقام نشست رو دلم. کِیکِیَم بود که سیخ، داغ کنم بذارم رو صورتش. دل تو دلم نبود یه جایی یه گوشهای خفتش کنم و حساب اون روزو ازش بکشم. کینهٔ شتریشو بد به دل گرفتم.
گذشت. گذشت تا اینکه یه شب آقام با دوتا از رفیقاش مست کرده بودن. تو محل عربده میکشیدن. هیشکی ولی جرأت نزدیک شدن بهشونو نداشت. تیزی داشتن. عدل همون روز و همون ساعت این اوس جلالِ فرشتهصفت سر و کلهش همون ورا پیدا شد. از نوشهر اومده بود برا کار. اون روزا هنوز عَزَب بود. چشمش افتاد به آقام و رفیقاش. اولش خواست از یه ور دیگه بره که پرشون به پر هم نگیره. اما آقام انگار دیده بود که اوس جلال چه پشت چشمی براش نازک کرده و چه راهی کج کرده. آقام ویرش گرفت که حال اوس جلالو بگیره. با رفیقاش راه افتادن دنبالش. ولی اوس جلال دنبال دردسر نمیگشت. لا اله الا الله میگفت و میرفت. خون خونشو میخورد. اما جواب آقام و مَتَلَکاشو نمیداد. حالا از آقاییش بود یا از ترس جونش، الله اعلم.
آقام که دید نمیتونه حرص اوس جلالو درآره؛ لَجِش بیشتر شد. یه پاره آجر جلو پاش بود. ورداشت پرت کرد تو صورت اوس جلال. ناکار شد. آقام با دوتا رفیق دیگهش ریختن سرش. اوس جلال راحت وا نداد. اما خب دست خالی بود و آقام اینا چاقو داشتن. زدن آش و لاشش کردن. همون وقت آجانا سر رسیدن. هر چارتاشونو بردن دوا درمون کردن و بعدم بردن شهربانی. اونجا با شهادت مردم، آقام اینا افتادن زندون. اوس جلالم آزاد کردن.
ننهم همیشهٔ خدا توسریخور و کتکخور آقام بود. تنش همیشه سیاه و کبود بود. روزی نبود که آقام و ننه-بابای آقامو نفرین نکنه. با این حال یه روزم بدون آقام نمیتونست زندگی کنه. نه که خاطرشو بخوادا. نه! از بیکسی و گرسنگی میترسید. از این ور میخواست سر به تن آقام نباشه، از اون ور سایهش که دو روز رو سرش نبود، فلاکت و بدبختی رو سرش هوار میشد. این شد که رفت گشت اوس جلالو پیدا کرد و افتاد به پاش. اونقد عجز و لابه کرد تا دل اوس جلال نرم شد. هر کس دیگهای هم بود، حتی اگه دلش از سنگ خارا هم بود، اون اشکا نرمش میکرد. اوس جلال هم رفت شکواییهشو پس گرفت، هم برداشت دست آقامو گرفت با خودش برد بنایی. اوایل آقام بدقلقی میکرد. نه تن به کار میداد، نه گوش به حرف حساب. اما انگار خدا هم زاری ننهمو شنیده بود. اوس جلال ابرام کرد. پیِ کار آقامو گرفت. یک سال نشده آقام از این رو به اون رو شد. آب افتاد زیر پوستش. اوضاع جیبش سر و سامون گرفت. کمکم آبرو پیدا کرد. با اوس جلال رفتن مشهد، توبه کرد. تو در و همسایه و محل معروف شد به مشتی یوسفِ تائب.
این وسط سر من موند بیکلاه. هیشکی نیومد بگه خرت به چند من. هیشکی نیومد بگه خب تو که بنگ و شیره و عرق که نقل و نبات بچگیت بوده و ریشهٔ دین و ایمونتو خشکونده؛ تو که کینهٔ مشتی یوسف تائب، خواب و خوراک برات نذاشته؛ حالا با دین و دنیای نداشتهت و با آتیش کینهای که رو دلت مونده، میخوای چه کنی؟ هیشکی اصن از خودش نپرسید توبهٔ مشتی یوسف، وقتی هنوز رد سیخ داغش رو صورت پسرش مونده، کی گفته قبوله؟ برعکس؛ همه بهبه و چهچه کردن. به همت و مردونگی اوس جلال احسنت فرستادن. گفتن خدا خیرش بده که عاقبتبهخیری رو برا یه آدم، یه بندهٔ خطاکار خدا، خریده. هر جا میرفتی ذکر خیر اوس جلال و آقام بود. همین حرفا کمکم جمع شد رو هم و آقامو پیچید لای صد لا حفاظی که نمیذاشت دستم به دستی که سیخ داغ گذاشت رو صورتم برسه. آقام و اوس جلال برا همه شده بودن فرشته. من شده بودم بچهدیو...
ادامه داره...
© حق نشر محفوظ است.