۲۳۷ مطلب با موضوع «احوالات» ثبت شده است

آیا این نمودار که در زیر نمودار گشته، بیانگر کدامین واقعیت مرموز و در عین حال تأملبرانگیزاننده میباشد؟

آیا روند رو به سقوط تعداد نبشتههای این وبلاگ از آغاز بهمن گذشته در این نمودار مشهود و مبرهن نمیباشد؟

آیا میدانید که چه شد که چنین شد؟


ما، یعنی دوکتور سین، به حول و قوهی الهی آخرین امتحانی را که یک فرد در طول دورهی تحصیلش میدهد، دادیم: آزمون جامع! که انشاءالله تعالی پاس گردد! (خداوند آمینگو را بیامرزاد!)

بنا به اقوال معتبر و بعضاً نامعتبر، آزمون جامع به روایتی غول مرحله آخر امتحانات به شمار میرود و در شرایط عادی، یک انسان عادی پس از آن آزمون کذایی، هیچ آزمونی را در عمر خود تجربه نخواهد کرد؛ مگر این که رشته جدیدی را در دانشگاه شروع کند! که اگر بکند، همانا خر مخش را لیسیده است!

در آزمون جامع شما تعداد ناقابل سه الی پنج عدد آزمون تشریحی را پشت سر هم میدهید، تا اگر در زیر فشار آزمون نمردید، بر اساتید محترم گروه آموزشی مکشوف گردد که شما چند مرده حلاج هستید و نیز معلومشان گردد که صلاحیت شروع کار بر روی تز دوکتورای خود را دارید آیا؟!!

و اما شرح ما وقع:

ما دوکتوران آزمون جامع بده، نخستین ساعات بامدادان روز سهشنبه بیست و هشتم اردیبهشتی که گذشت، بنا به قرار مقرر، در دفتر دانشکده جمع آمده بودیم و با چشمانی پف کرده و زنبیلی که پر بود از تقلبات و اغذیهجات، منتظر و مترصد آغاز آزمون جامع بودیم که معلوممان گشت که سه تن از یازده تن از ما دوکتوران آزمونجامعبده، نیامدهاند. یعنی هنوز در بوته آزمایش نرفته سهتایمان اوت گشتندی!! استرس خودمان کم بود، مال اینها هم بدان فزون گشت!

جناب مستطاب، دوکتور خ که نماینده تحصیلات تکمیلی در آزمون ما بودندی، نیم ساعت ما هشت دوکتور را با استرس مواج در دل، کاشته بود و تا ایشان بیامدند، علف بود که در زیر ما جوانه میزد! القصه، دوکتور خ پس از نیم ساعت تأخیر با لبخندی گشاده بیامد و ما را به سمت مقتل رهنون گشت.

در ابتدای آزمون بنشسته بودیم که دوکتوری زان سوی ندا در داد که من زین پس روزنامه هم نخواهم که خواندن! و ما دیگر دوکتوران با لبخند تصدیق نمودیم و احسنت و تبارک الله احسن الخالقین به این نظر پرمغز نثاراندیم. بعدتر مکشوفمان گشت که ایشان پدر دو عدد طفل معصوم میباشند که خداوند حفظشان کناد!

آزمون نخست، چونان گلابی بود و ما با یکی دو ضربه کاری بر خفتان وی را ز اسب به زیر کشاندیم. هر چند که خیلی ریز آن وسط مسطها سوتیهایی هم دادهایم، اما از ظواهر چنین برآید که خوب دادهایم، چه خوب دادنی!

آزمون دویم، آزمونی چونان هلو بود ولکن ما بدنمان به هلو حساسیت دارد و کهیر میزند و بیرون میریزد و تقریباً میتوان گفت به تمامی گند زدهایم! اصولاً هر چه آزمون سادهتر باشد ما اصولاً گندتر میزنیم! و دلیلش هم از بدو تولد تا کنون بر ما پوشیده مانده است!!

آزمون سیم هم آزمونی بس باقلوا بود. اما چون در قند و چربی و اورهی ما قدری خون یافت میشود، میانهیمان با باقلوا هم خوب نمیباشد!

در کل چون گلابی و هلو و باقلوا را با هم نوش جان نمودهایم چند روزی است گلاب به رویتان مزاج روحی و روانیمان روان است! حال برویم که ببندیم روانمان را به خارشتر تا مگر شفایی حاصل گردد!

تمام این اراجیف را بافتیم تا بگوییم که از ابتدای این ترم درگیر زیر یه خم گرفتن از آزمون جامع بودیم تا مگر خاک شویم یا کنیم! اما کنون که بگذشت، با توکل به ذات احدیت زین پس کمافیالسابق ما اینجا اراجیف میبافیم شما هم بیایید بهبه و چهچه بکنید. خداوند عمرتان دهاد! :)

+ عیدتان هم پیشاپیش مبارک! :)

۸ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۰۰
دکتر سین
نیمه‌ی اول سال رو بیش‌تر از نیمه‌ی دوم دوست دارم؛ چون می‌تونم ساعت دوازده - یک نیمه‌شب با همون لباس تو خونه بزنم بیرون، و تا ساعت دو - دو و نیم قدم بزنم؛ بدون این‌که توی تمام خیابونا حتی یه مزاحم وجود داشته باشه. فکر کن! تموم خیابونای اطراف و تموم پارک و تموم زمین چمن مصنوعی و اصلاً تموم «همه‌جا» مال تو می‌شه!!
۸ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۱۹
دکتر سین

حال این روزامه!

۹ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۱۶
دکتر سین

۱. قلم‌بافی‌های یک نیکولای آبی رو شما هم می‌خونین آیا؟ من حدوداً هف هشت ماهی می‌شه که می‌خونمش. از همین‌جا یه «بیگ لایک» تقدیم می‌کنیم به‌خاطر بیش از حد دلنشین بودن وبلاگ!

۲. کیس قبلی رو سال هشتاد و شیش خریده بودیم. تا همین قبل از عید هم هنوز مث مرد کار می‌کرد! البته این اواخر مثل مردی بود که پروستاتش ورم کرده باشه! زیادی قِرقِر می‌کرد! اونو بردیمش آموزشگاه، الان یه دونه نو خریدیم. مشکل اینجاست که یادم نیست سورس نصب فوتوشاپ رو کجا گذاشتم؟ کامپیوتر بدون فوتوشاپ، حتی اگه ویندوزش تن باشه، مثل قرمه‌سبزی بدون گوشت می‌مونه! الان فوتوشاپ خونم به زیر صفر تنزل پیدا کرده!!!!!

۳. خوددرمانی نکنید! هیچ وقت!!

۴. اگه بند سه شما رو مجاب نکرد، خوددرمانی بکنین. ولی اگه مردین (O روی میم!!) نگی نگفتیا! :|

۵. من با آبجی خانوم تله‌پاتی دارم، یعنی داریم. این‌قدر زیاد که گاهی باورش حتی برای خودمونم سخته!

۶. این که این‌قدر مریض نوشتن باشی که حتی وقتی ندونی چی می‌خوای بنویسی هم، بخوای بنویسی، خیلی بد دردیه!

۷. چرا مطلب حتماً باید عنوان داشته باشه؟! بعضی چیزا واقعاً عنوان‌ناپذیرن خب! درک این موضوع خیلی سخته واقعاً؟ چرا بیان نمی‌خواد بفهمه؟!! :|

۱۱ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۲۸
دکتر سین

می‌ریم که داشته باشیم اولین کلاس سال ۹۵ رو! ساعت دو باید برم دانشگاه. برای دانشجوهام یه سورپریز دارم: می‌خوام با یه شکل هپلی برم سر کلاس ببینم چی می‌شه! :دی

از چند روز مونده به سال تحویل تا حالا ریشامو نزدم! به‌جز سال هشتاد و نه - اگه اشتباه نکنم - که به‌خاطر فوت پدربزرگم (باباجی؛ بابای بابام) ریشامو چهل روز نزدم (!) دیگه سابقه نداشته این‌قدر هپلی بشم!

روز سیزده‌به‌در وقتی برگشتیم، از تمام اعضای خانواده پرسیدم ریشامو نزنم بهتر نیست؟! (من همیشه ریشامو هر دو سه روز یه بار می‌زنم) واکنش‌ها برام تا حدودی عجیب بود:

بابا: برو بزن. از ته! خوشگل می‌شی! (توقع داشتم بگه نزن! اساساً با زدن صورت مشکل داره!)

مامان: هر جوری باشی خوشگلی! (البته این مورد دور از انتظار هم نبود خیلی! :دی)

آبجی: عه! تا حالا این‌شکلی ندیده بودمت! بذار باشه خوبه! (توجهت تو حلقم آبجی!)

داداش: بزار باشه! (تحت تأثیر بابام می‌گفت. اما خبر نداشت بابام خودش گفته که بزنم! :دی)

حالا دارم با فرمت میرزا کوچک‌خان جنگلی می‌رم سر کلاس ببینم چی می‌شه!!

۱۲ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۵۵
دکتر سین

مولوی می‌گه:

«اندر دل من مها دل‌افروز تویی / یاران هستند لیک دلسوز تویی

شادند جهانیان به نوروز و به عید / عید من و نوروز من امروز تویی»

خیلی به امروز و این روزا میاد: مادر عزیزتر از جانم؛ فدات خاک پات تموم دنیا؛ روزت مبارک عزیز دلم! :)

۱۳ دیدگاه موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۱۲
دکتر سین

۱. وقتی مضمون کامنت یه نفر 

:)

باشه، چه جوابی جز 

:)

می‌شه بهش داد؟! خخخخخ


۲. گوشیای هندزفری رو چند بار چک کردم؛ هر دوتاش با هم هم‌اندازه‌ان. پس حتماً سوراخ گوش راستم از سوراخ گوش چپم کوچیک‌تره! :))


۳. من به این ایرانسل چی بگم ولم کنه؟! حدوداً یه ساله می‌گه بیا ازم اینترنت بخر! حس آدمی رو دارم که سر چارراه پشت چراغ قرمز گیر کرده، از این بچه مظلوما اومده بهش گل رز و فال و دستمال یزدی واینا بفروشه!! :|


۴. این که کسی نهم-دهم فروردین می‌ره خونه یکی دیگه، اسمش عیددیدنیه آیا؟! تا حالا کجا بودی؟! :|


۵. وبلاگ‌نویسی یکی از نیازهای خیلی اساسی بشره. حالا این که تا قبل از اختراع وبلاگ (!) مردم این نیاز اساسی رو چه‌طور برطرف می‌کردن، من در عجبم! :)


۶. پیشنهاد بدین برای روز مادر چی بخرم؟ شما چی می‌خواین بخرین؟


۷. تعطیلات عید خر است! شهرزاد خونم اومده پایین. قسمت بعدیش شونزدهم میاد!! چرا خب؟! :(


۸. باید شاهرود زندگی کنین، تا وقتی می‌گم نمی‌تونیم برای مقصد سیزده‌به‌در تصمیم بگیریم، بفهمین چی می‌گم! :دی

۱۵ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۳۰
دکتر سین
۱. اعتراف می‌کنم بچه که بودم، وقتی از روی فرش، سرامیک، سنگفرش، موزاییک و کلا هر چیزی که روی زمین رو پوشونده باشه و به بخش‌های مساوی و یا نامساوی تقسیم شده باشه، عبور می‌کردم، توی هر قسمت باید یه پامو می‌ذاشتم!! (-_-)
۲. اعتراف می‌کنم بچه که بودم، حرف «ر» رو نمی‌تونستم درست ادا کنم و به همین خاطر خیلی خجالتی بودم و موقع حرف زدن مراقب بودم حروف دیگه رو هم طوری تلفظ کنم که حرف «ر» خیلی خودنمایی نکنه! (-_-)
۳. اعتراف می‌کنم بچه که بودم، به حد مرگ از خروس می‌ترسیدم. چون یک بار یه خروس وحشی بهم حمله کرده بود. این ترس تا اوایل نوجوونی هم باهام بود! (-_-)
۴. اعتراف می‌کنم بچه که بودم، یک بار ته سیگار بابابزرگ خدا بیامرزمو از روی زمین برداشتم که بکشم؛ اما چون بلد نبودم به‌جای مکیدن، فوت کردم! (-_-)
۵. اعتراف می‌کنم بچه که بودم، یه بار یکی از بچه‌های فامیل، که چند سالی ازم بزرگ‌تر بود، یه نصفه روز منو گذاشته بود سر کار؛ می‌گفت می‌تونه کنده‌های چوب رو با دست بشکنه. ولی موقع شکستن من نباید نگاه کنم، چون نور زیادی که تولید می‌شه ممکنه چشممو کور کنه! من چشمم رو می‌بستم و اون با لگد چوبا رو می‌شکست!! (-_-)
۶. اعتراف می‌کنم بچه که بودم، فکر می‌کردم «رنو» که کهنه بشه، تبدیل می‌شه به «ژیان»! (-_-)
۷. اعتراف می‌کنم بچه که بودم، از جواب دادن به تلفن ترس داشتم! وقتی تلفن زنگ می‌زد، برای این که جواب ندم، قایم می‌شدم و تا زمانی که تماس تموم نمی‌شد، بیرون نمیومدم! (-_-)

+ شما هم اعتراف کنید، باشد که آمرزیده شوید! :|
پ.ن. اعترافات دوست عزیزم در پنت‌هاوس کاهگلی! :دی
۱۱ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۴۳
دکتر سین

اولندش، خدا رو شکر می‌کنم که یه سال دیگه هم از عمرمون گذشت و تو این یه سال کماکان خدا بهترین بود، در حالی که ما بد، بدتر و بعضاً بدترین بودیم! :) خدا رو شکر می‌کنم به‌خاطر الطاف بی‌شائبه‌ش! به‌خاطر خوب بودن بی‌قید و شرطش و از همه مهم‌تر به‌خاطر بودنش! :)

دومندش، از تک‌تک دوستانی که زحمت کشیدن، کلیک‌رنجه کردن، قدم روی چشای من گذاشتن و «اینجا می‌نویسم» رو با نظرات پر از مهر و محبتشون نوازش دادن، صمیمانه سپاس‌گزاری می‌کنم. امیدوارم سال خوبی داشته باشین و به آرزوهای خوبتون برسین، در کنار عزیزانتون خوب و خوش و سلامت باشین و عاقبت کار چنان باشه که خدا از شما خشنود و شما رستگار باشین! :)

سومندش، در راستای ختم قرآن کریم که نه، در راستای شاد کردن اموات خودمون و خودتون، یک بار همین الان و یک بار هم دور سفره‌ی هفت‌سین، یه صلوات و فاتحه بخونین! :) موقع خوندن قرآن و تفأل به جناب حافظ پای سفره‌ی هفت‌سین به یاد همه‌تون هستم و دعاتون می‌کنم؛ شما هم اگر یادتان بود به یادمون باشین!‌ خوبی بدی دیدین حلال کنین! :)

چهارمندش، هدیه‌ای رو که به زهرا خانوم قول داده بودم، همین‌جا تقدیم می‌کنم!

ببخشید که دیر شد!

و پنجمندش، مجدداً عید همه مبارک!

۱۶ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۴۶
دکتر سین
تا حالا در کشتن، پوست کندن، قطعه قطعه کردن و فریز کردن کادوی تولد خود مشارکت داشته‌اید؟!! :|
+ اون هدیه‌ای که دیروز عرض کردم، یه بزغاله بود!! O_o
msrt ترکوندم! شدم ۸۶ از ۱۰۰. خدایا شکرت! :)

۱۳ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۱۴
دکتر سین