۱. این ترم سر یکی از کلاسام یه دانشجوی خارجکی (!) دارم؛ برای اولین بار...!! نمیدونم کجاییه دقیقاً! چون لیست نداشتم اسمش رو هم نمیدونم هنوز! ولی فکر کنم ترکمنستانی یا آذربایجانی باشه!
الحاقیهی ۱.الف. خیلی زشته آدم در این شرایط ذوق کنه؟!! :|
الحاقیهی ۱.ب. یه کلاهی روی سرش میذاره که کلی گل منگلی داره؛ ولی فارسی صحبت میکنه. کسی میدونه مال کجاست؟!!
۲. واقعاً سولپیلیز (!) شدم. یعنی شماها سولپیلیزم کردین! چرا توی ختم بخشهای باقیموندهی قرآن شرکت نمیکنین؟! وجدانن از این رفتار بیسابقه به قدری متعجبم، ... که خیلی متعجبم! :|
الحاقیهی ۲.الف. شرکت کنید...!
الحاقیهی ۲.ب. آخه سه روز، صفر کامنت؟!! یه بار یه عده برای آوردن آب میرن لب چشمه اما هر کسی مشکشو پر از هوا میکنه تا بار سنگین با خودش نکشه، به هوای این که بقیه آب میارن. وقتی برگشتن، یه قطره آب هم نداشتن! همهش هوا...!!!! (حکمت میچکه ازم، یکی حوله بیاره تا سرما نخوردم!)
۳. آخی! یکی از دانشجوها اینقدر هنوز ترمک هستش که ازم میپرسه: ما هم باید اعدادمونو انگلیسی بنویسیم یا فارسی هم قبوله؟!!
الحاقیهی ۳.الف. حالا مثلاً خودمون چه تحفههایی بودیم؟! و حتی چه تحفههایی «هستیم»؟!! -_-
۴. این ترم قرار شده به جای وبلاگ، از مدیومِ «گروه تلگرام» برای ارتباط با دانشجوها استفاده کنم... خدایا خودمو به تو میسپرم!! :||
الحاقیه. ندارد!
۵. مامانم و بابام هر دو، نیم ساعت داشتن تلاش میکردن سوزن چرخ خیاطی رو نخ بکنن. عاقبت خودم رفتم اونجا براشون نخ کردم. مامانم خطاب به بابام: کار هر بز نیست خرمن کوفتن / گاو نر میخواهد و مرد کهن. و در ادامه افزود: قربون گاو نرم بشم من!! منو میگفتا!!
الحاقیه ۵.الف. بیا و خوبی کن... :|
کلاً صدا ازش در نمیاد. حدوداً یه هفت هشت سالی میشه که آرایشگر محلهمون شده. شایدم بیشتر. هر بار میرم پیشش و میشینم روی صندلی جلوی آیینه، بعد از سلام و احوالپرسی میپرسه: مثل همیشه؟ منم میگم: بله... و اونم کارشو شروع میکنه. بعد از بیست دقیقه هم میگه: امر دیگهای باشه. و منم میگم: عرضی نیست. ممنون. و بعدش حساب میکنم و میرم خونه. توی این سالا به این رویه عادت کرده بودم، تا این که پریروز رفتم آرایشگاهش.
تازه پیراهن سیاه پدرشو درآورده و برای اولین بار توی این چند سال، سیبیل گذاشته. بعد از فوت پدرش قشنگ ده سال قیافهش پیر شده؛ نمیدونم شایدم این سیبیلا پیرترش کرده.
اواسط کار اصلاح موهام بود که بیمقدمه گفت: خدا هر کی داره، براش نگه داره؛ پدر ستون خونه است. از وقتی بابام فوت کرد همه چی تو خونهمون ریخته به هم. آدم تا وقتی یه چیزی رو داره، قدرشو نمیدونه. قدر پدر مادرو تا زندهان باید دونست...
چند لحظه چیزی نگفتم. داشتم دنبال کلمات درست میگشتم و همین باعث شد چند لحظهای سکوت برقرار بشه. بعدش گفتم خدا بیامرزه پدرتونو. آدمیزاد همینه! بیحواسه. تازه وقتی یه چیزیو از دست میده هوش و حواسش میاد سر جاش...
سبک سنگین میکردم که یه وقت حرف نامربوطی نزده باشم. نمیدونستم باید ادامه بدم یا نه. سرم پایین بود؛ چون داشت خط پشت گردنمو درست میکرد و نمیتونستم مستیقم یا از توی آیینه ببینمش. اما حس کردم لبهی آستینش رو مالید پای چشمش...
نفهمیدم چهطور شد که این گفتوگوی کوتاه شکل گرفت. و نمیدونم آیا در آینده باز هم شکل خواهد گرفت یا نه! اما حس لمس روح ملتهب یه مرد رو قشنگ حس کردم...
+ برای آمرزش پدرایی که رفتن، فاتحه بخونیم...
یه دو سه روزی بود هی ایرانسل پیام میداد میگفت که شما از شمارهی فلان اساماس دارین. یک رو بزن تا پولشو بدی، اساماسه برات بیاد. دو رو بزن تا کنسل بشه و چندتا گزینه دیگه. اولش گفتم هر کی هست اگه آشنا باشه، یا بعداً خودش زنگ میزنه یا تو تلگرامی جایی پیدام میکنه کارشو میگه. اگرم غریبه باشه که هیچی! اصن مامانم گفته جواب غریبهها رو ندم! :دی
اما بعد که تکرار شد، دلم سوخت. گفتم بندهخدا حتماً کار مهمی داره؛ پولم نداره یه اساماس بده بهم! برای همینم یک رو فرستادم و پیام اومد! دیدن اساماس همان و سوختن تا اعماق هم همان! اساماس تبلیغاتی بود!!! خلاقیت اون دوست هموطن در استفاده از امکانات برای تبلیغات رایگان، از سمت طویلترش در حلق تمام اپراتورهای تلفن همراه واقعاً!! :|
+ هر وقت یاد این داستان میافتم، آقوی همسادهی درونم قهقهه میزنه میگه: یعنی داغون داغون شدماااا! لهِله! آآآآآآآآآ هههههههه! :دی
هفتم مردادی که گذشت مسابقاتی در شاهرود برگزار شد تحت عنوان:
که بنده هم داور یکی از بخشها بودم! (تف تو ریا! :دی)
هیأت برگزارکنندهی مسابقات برای تقدیر از داوران و دستاندرکاران، علاوه بر لوح تقدیر و مقداری سوغاتی، لطف کردن یک عدد منوپاد و یه عدد ماگ به ماها اهدا نمودند که تازه همین دیروز به دستمون رسید!
منوپادش رو که داداشم رو هوا ازم زد! اما این ماگه خیلی باحاله! این قدر دوستش دارم که از صبح شصت و شیش لیتر انواع نوشیدنی (مجاز و حلال!) درونش نوشیدم! شدم عینهو بشکه! :دی
+ کلیهها و مثانهم تحصن کردن یکصدا دارن میگن: بیجنبه! حیا کن! اون لیوان پارچنما رو رها کن! :دی
یکی از خاطراتی که وقتی یادش میوفتم تا حد مرگ خجالت میکشم اینه که یه بار بعد از یه مکالمهی طولانی با دکتر گ. برگشت بهم گفت که: خب کاری نداری؟ منم نه گذاشتم و نه ورداشتم، گفتم: نه؛ امری نیست! :|
دلم میخواست زمین دهن وا کنه برم ته حلق زمین! اما خب امکانش نبود؛ چون طبقهی سوم دانشکده بودیم؛ ساختمون به فنا میرفت اونجوری! :|