هَی وایِ من!
يكشنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۲۶ ب.ظ
یکی از خاطراتی که وقتی یادش میوفتم تا حد مرگ خجالت میکشم اینه که یه بار بعد از یه مکالمهی طولانی با دکتر گ. برگشت بهم گفت که: خب کاری نداری؟ منم نه گذاشتم و نه ورداشتم، گفتم: نه؛ امری نیست! :|
دلم میخواست زمین دهن وا کنه برم ته حلق زمین! اما خب امکانش نبود؛ چون طبقهی سوم دانشکده بودیم؛ ساختمون به فنا میرفت اونجوری! :|
۹۵/۰۶/۰۷
اگر من بودم میمردم
خخخخخخخخخخخ