من عاشقانه سیب رو بهعنوان برترین میوهی دنیا دوست داشتم، تا اینکه با کنسرو ذرت شیرین آشنا شدم...!
تو اینستاگرام یکی پرسید: «چرا ازدواج نمیکنین؟»
سیل جوابا شروع شد و در حالی که دخترا سعی داشتن پسرا رو بیمسئولیت، فاسد، خوشگذرون، علاف، غیر قابل اعتماد و بچهننه جلوه بدن و پسرا داشتن پرتوقع بودن، مادیگرایی، دماغعملی بودن، مانع آزادی بودن و بیاخلاقی دخترا، بهعلاوهی مهریهی سنگین رو عامل اصلی معرفی میکردن، یکی اون وسط جواب داد: «چون زنم نمیذاره!»
... و یک ربع نیشم همینجوری وا موند! :دی
+ حالا واقعاً شما چرا ازدواج نمیکنین؟
از خاطرات دبیرستان میتونم به روز اولی که معلم جدید هندسه اومد سر کلاس، سلام کرد و گفت: «من خدامی هستم. شما چهطور؟» و ما هم گفتیم: «نه! ما خدامی نیستیم!» اشاره کنم!! :|
یک معلم دیگه هم بود که حسابان درس میداد. این بهقاعدهی یک متر در سه و هشتاد مساحت سیبیلش بود. کلاس ما هم ساعت بعد از ناهارش بود. یعنی مشتق که میگرفت از تار و پود سیبیلاش برنج تراوش میکرد تو صورت ردیف اول!!
یه معلم پرورشی هم داشتیم همیشه ساعت کلاس که میشد از دفترش (بخونین: پناهگاهش) خارج میشد، تو سکوت سالن با دمپاییاش لخ لخ از جلوی در کلاسا رد میشد. دقت کنین صندل یا کفش راحت نهها! دمپایی!! بعد زنگ تفریح که میخورد، میرفت تو اتاقش درو میبست!
معلم زبانمون هم که سه ماهه کتاب رو تموم میکرد، از اون به بعد میرفتیم سمعی بصری فیلم زبان اصلی میدیدیم! خاطرهی دیدن بی سیزده هیچوقت یادم نمیره!! منتها چون فیلماش سانسور نشده بود عموماً، معلم یه نفرو میذاشت دم در نگهبانی بده! :دی (البته صحنهای هم نداشت به اون شکل! :|)
یه معلم شیمی هم داشتیم که مشکل آی کانتکت داشت بنده خدا! به ترک سقف زل میزد، درس میداد.
معلم ورزشمون هم از فرط کهولت سن، دندوناش داشت مجدد در میومد. اما آشنای مدیر بود؛ میفهمی؟! آشنای مدیر! خخخخخ
یه کتابدار هم داشتیم که از این کلاها میذاشت سرش. خیلی آدم صاف و سادهای بود. همه سر به سرش میذاشتن. اما من دلم یه جورایی براش میسوخت!
یه مسئول امور رایانه هم داشتیم که بهطور غیررسمی و خارج از برنامه، معلم کامپیوترمون بود. یعنی انقدر این بشر سطح درک و شعور و قدرت ارتباطش بالا بود که الان بعد از حدود ده سال از تموم شدن مدرسه، هنوزم بچهها عاشقشن. ^_^
یه معلم ریاضی هم بودش که کلهشو یه بار از لای نردههای قائم و موازی پنجرهی کلاس برد بیرون تا هوای تازه و بارون خورده رو استنشاق کنه. اما موقعی که خواست کله رو بکشه تو، گوشاش گیر کرد به نردهها. یک ربع این گوشاشو مالوند و چلوند تا برگشت تو کلاس کلهش! اون یه ربع جزء شیرینترین یک ربع خندیدنای از ته دلم بوده تا بدین لحظه! :دی
کلی معلم دیگه هم داشتیم که از هر کدوم به نوعی خاطره دارم. حالا شاید بعدتر تعریف کردم... :)
+ شیش روز تا روز معلم... :)
یک. نشد یه بار بگیم شارژ نداریم، نگن برقی یا پولی؟! چرا دوتا واژهی مختلف براشون نمیسازیم خودمونو خلاص کنیم؟ این فرهنگستان واقعاً داره چی کار میکنه پس؟
دو. هولدن کجاست؟! خبر دارین؟!!
سه. وقتی آپاندیسمو عمل کرده بودم و منو از اتاق عمل آورده بودن بیرون، بابام بالا سرم بوده و من تو حالت نیمههشیار چیزایی گفتم که یادم نیست؛ وقتیم از بابام میپرسم که چیا گفتم اون موقع، خیلی ملیح میخنده و میگه: هیچی، مهم نیست! :| الان یکی از مهمترین دغدغههای زندگیم اینه که بفهمم چی گفتم؟!!
چار. بند سه رو قبلاً براتون تعریف کرده بودم؟!
پنج. این حدوداً یک ساله همین شکلیه. اینا رشد نمیکنن آیا؟!
شیش. من اصلاً از سیاست خوشم نمیاد؛ اما اون دوستانی که قصد دارن به احمدینژاد رای بدن، واقعاً جدی میگن یا فقط دارن یه شوخی بیمزه میکنن؟ منظورم اینه گه اینا حقیقتاً دچار آلزایمر هستن یا خودشون رو زدن به فراموشی؟!
هفت. اگه آدم غیرمستقیم پودر لباسشویی بخوره میمیره؟ چندتا تخمه تو جیب شلوارم بود که یه مزهی بهخصوصی میداد. وقتی خوردمشون یادم اومد که همینجوری شلوارمو با تخمهها انداخته بودم تو ماشین!
همین دیگه!
جای همه خالی! امروز خیلی خوش گذشت... ^_^
در تصویر زیر:
موقعیت ۱ نشاندهندهی سرازیر شدن ابرها از فراز رشتهکوه البرز شرقی، به سمت دامنههای جنوبیه! :))
موقعیت ۲، بقعهی امامزاده ابراهیم (ع) ـه. ۱۹ کیلومتری شمال شاهرود؛ جایی که سیزدهمون رو به در کردیم. :)
موقعیت ۳ قلهی شاهوار رو نشون میده؛ بلندترین قلهی البرز شرقی، که قدیما تمام سال پوشیده از برف بود. اما الان نهایتاً تا اواسط اردیبهشت برف روش میمونه.
+ روی تصویر کلیک کنین، زوم میشه! :)
عموی بابات با بچهها و نوههاش بیاد شاهرود، بگه شب شام میان خونهتون، بعد اصلاً حس پذیرایی (بخوانید: خالهبازی) نداشته باشی، بعد ته دلت بگی خدایا نمیشه باشه برای فردا ظهر، بعد یه ساعت مونده به موعد مقرر زنگ بزنن بگن شب خونهی عموت میمونن فردا ظهر میان...
اصن خیلی حال خوبیه... خدا قسمتتون کنه! :دی
+ راهیابی تیم ملی به جام جهانی مبارک! (راه یافتن دیگه! نه؟! :دی)