1. An over-optimistically scheduled resolution or plan I could not help following it, especially when repeated;

2. A distorted mirror, especially when showing me my spherical nose far from my lips;

3. Stating deep feelings to wrong people and/or at wrong moments, especially expressing love;

4. A pants zipper left open mistakenly in public, especially when teaching in class;

5. Feeling phantom eye dirt, especially when talking to someone important;

6. A seat making inappropriate noise, especially when sitting on rubber sofa and I'd moved very slowly to avoid predicted noise;

7. Trying to convince a fanatic person, especially when (s)he considers him/herself not fanatic;

8. Finding out I wrote a wrong answer just after finishing an exam, especially when checking with a silly classmate who wrote the correct answer easily (or the easy answer correctly!);

9. A vote to a person for presidency or parliament membership based on his obviously silly plans, especially when I know that I'll feel regret after four years, and more especially when it will be repeated every four years.


+ Tell me about your list! :|

۱۲ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۷ ، ۱۵:۰۴
دکتر سین
۷ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۷ ، ۱۶:۰۰
دکتر سین

پینوکیو: سلام.

آلبرت: سلام.

پ: شما پدر من هستین؟

آ: نه. من اجاقم کوره.

پ: دارین چه کار می‌کنین؟

آ: تراکتورم خراب شده. دارم تعمیرش می‌کنم.

پ: این‌جا؟ وسط جنگل؟ مگه کجا داشتین می‌رفتین؟

آ: داشتم می‌رفتم سر مزرعه. حادثه که خبر نمی‌کنه. شده دیگه.

پ: یه بابا برام می‌کشی؟

آ: چی؟

پ: عکس یه بابا برام بکش.

آ: دستام روغنیه. نمی‌تونم.

پ: خواهش می‌کنم...

آ: ای بابا... بیا.

پ: این چیه؟ چه زشته!

آ: ولش کن اونو. بیا اینو ببین. چه‌طوره؟

پ: خیلی لاغره. جون نداره که.

آ: اونم ولش کن. بذار یکی دیگه می‌کشم.

پ: اوه! این یکی خیلی بزرگه. کمربندم داره؟

آ: [نچ!] ای بابا! عجب گیری کردیما! اصن بیا.

پ: این چیه؟

آ: این یه ساختمونه. بابات اون توئه.

پ: چه ساختمونی؟ کارگاه نجاری؟

آ: نه، یه دفتر کاره توی شهر.

پ: من فکر می‌‌کردم بابام نجار باشه.

آ: نه. کارمنده. تا حالا شهر رفتی؟

پ: نه نرفتم.

آ: من دو بار رفتم! خیلی جای شلوغ پلوغیه. آدم سرسام می‌گیره.

پ: باباها سکه هم می‌خورن؟

آ: نه! چه‌طور مگه؟!

پ: آخه من یه سکه داشتم. روباه مکار گفت برای این‌که بابام نخوردش باید تو زمین چالش کنم.

آ: کردی؟

پ: آره. روباه مکار گفت باید سکه رو چال کنی و بعدش صبر داشته باشی تا درختش در بیاد.

آ: سکه که درخت نداره.

پ: منم همینو گفتم. اما روباه مکار گفت داره. بعدشم گفت. اگه صبور باشم تا میوه‌های درخت برسن، می‌تونم چندتاشو بدم بهش و اهلی‌ش کنم.

آ: به حق چیزای نشنیده...! ببینم. تو اهل کجایی؟ من این‌طرفا ندیده بودمت.

پ: من از یه سیاره‌ی دیگه اومدم. یه داداش دوقلو داشتم که همون‌جا موند. الان اون حدود صد سالی از من بزرگ‌تره.

آ: یعنی چی؟

پ: یعنی این‌که زمان یه مفهوم نسبیه. برا من که سرعتم زیاد بود، زمان کندتر گذشته.

آ: مگه می‌شه؟! یک ساعت یک ساعت دیگه. چه وایسی، چه راه بری، چه بدویی!

پ: منم اولش باور نمی‌کردم...

آ: من که بعید می‌دونم. من هر روز صبح دارم با تراکتور می‌رم سر شالی. چه آروم برم، چه تند، زمان با یه سرعت می‌گذره...

پ: یعنی باور نمی‌کنی؟

آ: نخیر. من هرچه‌قدرم دهاتی باشم، دیگه این‌قدرو می‌فهمم...

پ: اصن می‌دونی چیه؟ تو هیچی رو باور نمی‌کنی. نه نسبیت زمانو، نه درخت سکه رو! تو به تراکتورت برس، منم می‌رم دنبال یه نفر می‌گردم که یه نشونی از بابام داشته باشه!

آ: چرا ناراحت شدی؟ بیا حالا صحبت می‌کنیم... ببین! لااقل بگو سکه رو کجا کاشتی؟ آهاای!!


+ نوشتم برای سخن‌سرا... :)

۱۳ دیدگاه موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۷ ، ۱۵:۲۷
دکتر سین

یه ویدئو کلوپ توی شهرک ما هست که تقریباً هر هفته ازش فیلم می‌گیریم. اغلب خود صاحب مغازه و گاهی پدر پیرش هستن. امروز حدود ساعت شیش که رفتم تا قسمت چهارده شهرزاد و ساعت پنج عصر رو بگیرم، از همون «گاهی»ها بود. فلش رو دادم به پدر پیر و گفتم که شهرزادِ ۱۴ و ساعت ۵ عصر رو بریزه. بعد چشمم افتاد به پوستر «آینه بغل». ازش خواستم اونم بریزه...

اومدم خونه، نشستیم شهرزاد و ساعت ۵ عصرو دیدیم. خواستیم بریم سراغ آخرین بخش نمایشی امشب (!) که دیدم «آینه‌های روبه‌رو» رو جای «آینه بغل» ریخته برام! :| :)))))

+ الان دوباره عنوانو بخونی، متوجه مفهومش می‌شی! :دی

+ ساعت ۵ عصر به‌شدت مقوا و مزخرف بود! مستقیم و بدون‌درنگ رفت تو لیست قرمز! :|

+ فیلم خوب معرفی کنین ببینم. :دی

۱۷ دیدگاه موافقین ۸ مخالفین ۱ ۰۶ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۳۳
دکتر سین

فرزند عزیزتر از جانم! حالا که شرایط بالفعل شدنت فراهم نمی‌شود و من اگر بخواهم با همین فرمان جلو بروم، تا سال‌ها باید در کف دیدارت بمانم؛ اجازه می‌خواهم بدین‌وسیله سر صحبت را با تو باز کنم تا اگر روزی آمدی و دیدی من از فرط پیری آلزایمر دارم و این چیزها یادم نمانده بود، حداقل این چند نصیحت را به تو بدهکار نباشم.

عزیزم! وقتی در ایران به دنیا می‌آیی، یعنی این‌که خدا از همین اول کاری سر شوخی را با تو باز کرده است و قصد دارد از تو آزمون‌های دهان‌آسفالت‌کن بگیرد. درس‌هایت را برای شب امتحان نگذار. نه این‌که چون شب امتحان دیر است؛ چون مفهوم شب امتحان اینجا بی‌معنی‌ست. امتحان الهی اینجا هر روز و هر شب و هر ساعت و هر دقیقه برگزار می‌شود و حتی مباحث میان‌ترم هم حذفی نیست! 

عسلم! هشیار باش! گول کتاب‌های مدرسه و فیلم‌های تلویزیون را نخور. می‌گویند ایرانی بودن افتخار دارد. می‌خواهند باور کنی به‌صورت ژنتیک و بدون هیچ زحمتی همیشه بهترین، متمدن‌ترین، بافرهنگ‌ترین، ال‌ترین و بل‌ترین هستی. نه عزیزم! این خبرها نیست. بدان که خدا هیچ ملتی را به‌خاطر خون و نژاد بر ملتی ترجیح نداده. ایرانی خونش رنگین‌تر از هیچ‌کس نیست. حالا خودت می‌آیی، می‌کشی، ملتفت حرفم می‌شوی! ایرانی بودن افتخار ندارد که هیچ! اتفاقاً کلی هم درد دارد.

فرزندم! وقتی به دنیا بیایی می‌بینی که پشت پیراهن همه سوراخ سوراخ است. هر که سوراخ‌هایش بیش‌تر بود، بدان که چشم امیدش به آدم‌ها بیش‌تر بوده. هر وقت داشتی وسوسه می‌شدی به کسی اعتماد کنی، این جمله‌ی جادویی را چند بار پیش خودت تکرار کن: سوراخِ کم‌تر، سوراخِ کم‌تر، سوراخِ کم‌تر...

نفسم! یک تار مو از یک جایی جور کن بعد بقیه‌ش را بخوان... آوردی؟! خب! این مو را می‌بینی؟ فرق مهربانی و ساده‌لوحی به این باریکی‌ست. همیشه بی‌دریغ مهربان باش، اما این تار مو را هم همیشه بگذار توی جیبت یا یک جایی که جلوی چشمت باشد. لازم می‌شود.

دلبندم! با مفهوم آب‌کش آشنا هستی؟ ذهن آدم بی‌شعور یک چیزی مثل همان است. هر چه‌قدر بتوانی با آب‌کش آب برداری، همان‌قدر می‌توانی از بی‌شعور توقع برقراری دیالوگ منطقی داشته باشی. به خودت قول بده در عمرت هیچ‌گاه وقتت را صرف آب برداشتن با آب‌کش نکنی.

پاره‌ی تنم! آگاه باش که از بین ظروف آشپزخانه یک ظرف بسیار مقدس است: نمکدان. اگر روزی کسی نمکدانش را داد دستت، تا پای جان تلاش کن که آن را نشکنی. اصلاً این‌جور حساب کن که در هر نمکدانی، دلی‌ نهفته‌ست...

امیدم! سرت را درد آوردم. ببخش. اگر برایم مهم نبودی، نمی‌نوشتم. باز عمری باقی بود دوست دارم باز هم برایت بنویسم. نقداً همین را بچسب تا بعد. ته نامه را بوس کرده‌ام. بگذار روی لپت. :)

۱۰ دیدگاه موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۴۳
دکتر سین

بدون توضیح اضافه: تب Manifesto اضافه شد که بی‌ربط به پست قبلی هم نیست... 

۲ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۲۲
دکتر سین

توقعتون رو از درک و شعور آدما اگه تعدیل کنین، عمری آسوده خواهید زیست... به همین برکت! :|

۵ دیدگاه موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۴۶
دکتر سین


هزار روز نوشتن یعنی؛ هزار روزِ حبس شده، هزار روزِ منجمد شده، هزار روزِ ثبت شده، هزار روزِ نگه داشته شده...

هزار روزه که «اینجا می‌نویسم»...

حس خوبیه! ^_^

۱۲ دیدگاه موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۰۰
دکتر سین

Looking back at the life I spent, I see lots and lots of awkward moments that I was beeing judged as the "something"est! And of course too many lots and lots of moments that I did the same to others: I judged them as someone with -est adjectives.

And believe me! It's too much worse to be named as "something apparently positive"est, than "something really negetive"est! Because this makes you feel even lonelier...

As I grew up I found out that we are rarely the best, the worst, the smartest, the dumbest, the biggest, the smallest, etc. and the whole world around us is not a world of -est people; You seldom meet them in real life, maybe Never - with capital N! I recently am feeling that I deeply need someones around me that acknowledge my being, as it is, as I am, promising that I will accept them as what they were, are, and will be as well...

+ From now on, I'll sometimes post in English. So I think it's necessary, once forever, for me to express my deep apologizes to audiences who are left discarded and regretful for not understanding what I say because of their poor English proficiency! :D

۱۰ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۷:۲۰
دکتر سین

آن مرد آمد.

آن مرد با اسب آمد.

آن مرد در باران آمد.

آن مرد یک گلوله در کتف راستش خورده بود.

آن مرد را کسی نمی‌شناخت.

آن مرد را مادرم خوب کرد.

آن مرد صبح به هوش آمد.

آن مرد صبح مادرم را دید و ازاو تشکر کرد.

آن مرد یک جور خاصی به مادرم نگاه می‌کرد.

آن مرد با درد از جایش بلند شد و روی تخت نشست.

آن مرد می‌خواست چیز مهمی به مادرم بگوید.

ناگهان...

بابا آمد.

بابا نان خریده بود.

بابا نان داد.

بابا آب داد.

بابا می‌خندید و به آن مرد نان می‌خوراند.

بابا سبیل کلفتی داشت.

آن مرد فکر اینجایش را نکرده بود! :دی


+نخند! درس زندگیه همه‌ش!

۱۰ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۸:۵۲
دکتر سین