مکان: آشپزخانه‌ی خانه‌ی قبلی‌مان. داخلی - روز! :دی

زمان: یکی از روزهای تابستان سال ۷۳، اگر اشتباه نکنم...

من [پنج ساله] و آبجی [هشت ساله]۱ نشسته‌ایم وسط آشپزخانه، جلوی هر کداممان یک کتاب و در دست هر کداممان یک قیچی است.

***

من: آقا قبول نیست! چرا خرابه رو دادی به من، تیزه رو خودت گرفتی؟

آبجی: کتابا مال منه، پس قیچی تیزه هم مال منه. چسب آبکی۲ نداریم؟

- بابا داره. ولی نمی‌دونم کجا گذاشته.

- ماست چی؟ ماستم نداریم؟ فکر کنم با ماستم می‌چسبه...

- نه. ته سطلشو دیروز آب‌دوغ‌خیار درست کرد مامان، خوردیم.

- ای بابا! [مکث کوتاه و فکر] آهان! کِرِم مامان! [کتابی که جلوی من است را در دست می‌گیرد] تو از اینجاااا... [با دقت چند صفحه، ورق می‌زند و به تصاویر صفحات نگاه می‌کند. در هر بار ورق زدن، انگشتانش را با زبان خیس می‌کند.] تاااا... اینجا عکساشو دربیار تا من بیام.

- باشه.

من چند دقیقه در سکوت مشغول قیچی کردن هستم و از هال صدای خش خش خفیفی می‌آید. آبجی به‌دنبال کرم می‌گردد.

من [با فریاد، در حالی که همه‌ی حواسم به کاغذِ در دستم است و مدام یک طرف و بعد طرف دیگر آن را نگاه می‌کنم]: این عکسو چی کارش کنم؟

- [با صدای بلند، از هال] چی؟

- می‌گم این عکسه رو چی کارش کنم؟

- وایسا بیام... چی‌شو چی کار کنی؟

- هم این‌ورش عکس داره، هم اون‌ورش.

- هم‌م‌م‌... خب اونی که خوشگل‌تره رو دربیار.

- باشه. کرمو پیدا نکردی؟

- نه هنوز. صفحه چندی؟

- یه دو، یه هفت.

- می‌شه بیست و هفت.

- بیست و هفت.

- آفرین.

آبجی به حال برمی‌گردد. من به کارم ادامه می‌دهم.

من: نچ!

آبجی [از هال بلند می‌گوید]: چی شده؟

- اینم هر دو ورش عکس داره!

- خب ببین کدوم خوشگل‌تره دیگه.

- هر دوتاش خوشگله.

- وایسا بیام... کو ببینم... آره هر دوتاش خوشگله!

- حالا چی کار کنیم؟

- اینو فعلاً بذار اینجا. برو صفحه‌ی بعد.

- باشه.

آبجی سریع به شماره‌ی صفحه‌ی پیش روی من نگاه می‌کند و دوباره از آشپزخانه خارج می‌شود. من مدتی به هر دو سمت کاغذ که عکس خوشگل دارد نگاه می‌کنم. بعد با دقت به اطراف نگاه می‌کنم تا در میان خرده کاغذهای پخش و پلا روی زمین، جایی برای کاغذهای دورو-خوشگل پیدا کنم. بعد از چند لحظه دوباره برمی‌گردم سر قیچی و کتاب.

آبجی: پیداش کردم.

من: کجا بود؟

- زیر تلویزیون. [آبجی وارد آشپزخانه می‌شود]

- کجا؟

- زیر تلویزیون. همون‌جایی که مامان کلیدو قایم می‌کنه.

- بازش کن.

- [زور می‌زند] درش سفته!

- بده من.

- خودم بلدم. [دوباره زور می‌زند. در کرم باز می‌شود.]

- کجا بچسبونیم؟

- اینجا رو این دیوار. اینجا وقتی در باز می‌شه دیده نمی‌شه، مامان نمی‌بینه.

- باشه.

- بذار من کرم بزنم، تو بچسبون.

- باشه.

- عکسای کتاب علومو این‌ور بچسبون، ریاضی رو اون‌ور.

-باشه...

نیم ساعت بعد، مامان از بیرون برمی‌گردد و می‌بیند که کف آشپزخانه پر از خرده کاغذ و لاشه‌ی کتاب است. انگار کتاب‌ها در چرخ گوشت انداخته شده‌اند. روی دیوار پر از تکه کاغذهایی است که با کرم به دیوار چسبانده شده. تکه‌های کاغذ تقریباً نیمی از یک دیوار را کامل پوشانده‌اند. دو کودک وسط تکه‌های کاغذ با چشمان درشت، با ترس به مادر خیره شده‌اند. لای موهای بلند و پرکلاغی دختر و موهای کوتاه و فرفری پسر، دستان هر دو تا آرنج، تمام لباس‌هایشان و فرش و دیوار آشپزخانه غرق در کرم است...

این بود انشای من! :دی

***

۱ اختلاف سن دقیق من و آبجی، سه سال و سه ماه و سه هفته‌ست! :))

۲ چسب قطره‌ای، چسب مایع

***

+ برای سخن‌سرا :)

۱۴ دیدگاه موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۷ ، ۰۹:۳۵
دکتر سین

یکی از لحظات ضدحال زندگی یک بلاگر، اونجاست که یه مطلبی به ذهنش می‌رسه، نمی‌نویسه، همون روز یا فرداش یه نفر دیگه می‌نویسدش! :|

بدترش اینه که بلاگر بی‌نوا فکر می‌کرده اگر بنویسه برای هیچ‌کس جالب نیست. بعد می‌ره کامنتای همون یه نفر دیگه رو می‌خونه، عمق سوزشش بیشتر می‌شه!! :||

۱۳ دیدگاه موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۷ ، ۱۸:۵۱
دکتر سین

هر ترم حداقل یه دونه سید علی حسینی یا علی صادقی یا محمد محمدی یا علی رضایی تو کلاسام دارم! :|

:دی

۱۳ دیدگاه موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۷ ، ۱۹:۲۵
دکتر سین

خوشحالم که توی گروه مرگ افتادیم. در غیر این صورت، این همه احترام و غرور و ابهت رو نمی‌تونستیم با دو سه‌تا بازی به‌دست بیاریم. با این‌که از ته قلبم آرزو می‌کنم زمان به عقب برگرده و اون شوت طارمی چند سانتی‌متر اون طرف‌تر زده بشه، اما حتی حسرت گلایی که نزدیم رو هم دوست دارم. بچه‌ها متشکریم... :)

+ فقط آرامش چشمای بسته‌ی بیرانوند وقتی توپ رو توی بغلش می‌فشرد... ^_^

۸ دیدگاه موافقین ۱۲ مخالفین ۱ ۰۵ تیر ۹۷ ، ۰۷:۴۹
دکتر سین

من به‌عنوان یه جوون ایرانی، معترضم به وضع اقتصاد و معیشتم. من به‌عنوان یه ایرانیِ تحصیل‌کردهٔ در آستانهٔ سی‌سالگی از وضع اسف‌بار بی‌کاری به‌شدت ناراضی‌ام. من نمی‌تونم برای فقر و بی‌ارزش شدن سرمایهٔ خودم و بقیه فقط جوک درست کنم و بخندم. من تحملم داره تموم می‌شه وقتی می‌بینم ریسک سرمایه‌گذاری و راه انداختن یه کار تولیدی یا اقتصادی کوچیک ان‌قَدَر بالاست؛ درحالی‌که از اون طرف غده‌های سرطانیِ اقتصادی مثل دلالی و واسطه‌گری و نزول‌خواریِ رسمیِ بانکی هر روز و هر ساعت داره بیش‌تر و بیش‌تر خون مردمو توی شیشه می‌کنه. من نمی‌تونم به برنامهٔ کسایی برای آیندهٔ خودم و مملکتم تکیه کنم که به‌جای حل کردن پایه‌ایِ مشکلات، همه‌ش به فکر راه حلای موقتی هستن. من خسته‌ام از مدام تحمیق شدن با حرفای حبابیِ تکراری. من ناراحتم از چهرهٔ کریه فقر که داره ایمان و اخلاق مردمو می‌خوره. من گله دارم. ما گله داریم. ما درد داریم...

خدایا! خودت به دادمون برس...

۱۵ دیدگاه موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۷ ، ۱۹:۱۷
دکتر سین

به‌اندازه‌ی یک ایران کیف کردم...

+ به امید برد مقابل پرتغال! :)

۱۰ دیدگاه موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۷ ، ۰۹:۰۲
دکتر سین

آخرین فصل (فصل ده) فرندز، سیزده چارده سال پیش، یعنی سال ۲۰۰۴ پخش شده. اون موقع هر کدوم از شیش‌تا بازیگر اصلی فرندز به‌ازای هر قسمت، یک میلیون دلار گرفتن. یعنی هیجده قسمت، هیجده میلیون دلار. زیاده نه؟! حالا بعد از چهارده سال، فرندز کماکان داره توی کشورای مختلف دنیا خریداری و پخش می‌شه و هنوز هم یکی از پول‌سازترین سریالا به حساب میاد. یه درصدی از عواید فروش فرندز طبق قرارداد تا همیشه سهم شیش‌تا بازیگر اصلیه. آخرین رقمی که از فروش پارسال به هر کدومشون رسید، بیست میلیون دلار بود. یعنی چهارده سال بعد از آخرین فصل، اونا حتی بیش‌تر از زمانی که داشتن کار می‌کردن ازش درآمد دارن!‌

خلاصه اگر کسی از دوستان قصد داشت فرندز وطنی بسازه، من همین‌جا اعلام آمادگی می‌کنم. بنابراین، با این‌که شخصیتم خیلی به چندلرِ محبوبِ گوگوری مگوری‌م شبیهه، اما حاضرم جویی رو هم براتون بازی کنم... یا حتی فیبی! :دی

۱۱ دیدگاه موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۷ ، ۲۰:۴۰
دکتر سین

درون هر کتابی که دقیق شوید - هر قدر هم بدپرداخت و ناپخته باشد - تک‌جمله‌های زیبا وجود دارد. به عبارت دیگر، از میان هزارن جمله‌ی یک کتاب، می‌توان چندتا رسیده و آب‌دارش را گشت و دست‌چین کرد. تجربه می‌گوید برای انتخاب یک کتاب، گول چنین تک‌جمله‌هایی را نباید خورد...

۱۰ دیدگاه موافقین ۱۲ مخالفین ۱ ۲۵ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۱۸
دکتر سین

خدا رو شکر، انگار امسال هم داریم ماه رمضون رو درک می‌کنیم. ان‌شاءالله بتونیم به بهترین شکل از این ساعتا و روزا بهره ببریم...

۶۵ دیدگاه موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۷ ، ۱۰:۱۶
دکتر سین

اون چیه که عاشقانه‌ها رو شیرین و خوندنی می‌کنه؟ چرا ما حافظ و سعدی و مولوی رو دوست داریم؟ چرا شیرین و فرهاد یا لیلی و مجنون رو می‌خونیم و لذت می‌بریم؟ به‌خاطر بیان زیبا و صنایع ادبی؟ شاید! جذبۀ داستان؟ ممکنه! احساساتی که ما رو درگیرشون می‌کنه؟ اینم می‌تونه درست باشه! اما بیاین با خودمون روراست باشیم. در واقع همه‌ی اینا دلیل هستن و هیچ کدوم اینا دلیل نیستن...

اجازه بدین فرض کنیم من زیباترین و گرم‌ترین احساساتم رو هم به‌کار گرفتم و نوشتم:

 

هر بار از دلیل سکوتم می‌پرسی

و از نگاه خیره‌ام


واژه‌هایم را جام چشمانت

و نگاهم را

بی‌کرانگی نگاهت

ربوده‌اند


گفتنی‌ها را چشمانت گفته‌اند

حرف تازه‌ای نمانده

من فقط آمده‌ام غرق شوم

بگذار در سکوت غر...


 یا این‌که مثلاً شروع کنم به قصه گفتن:


یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای عاشقون، توی زمین و آسمون، هیشکی نبود. یه شاهزاده خانومی بود، مثال پنجه‌ی آفتاب. اصلاً چرا مثال؟ رشک پنجه‌ی آفتاب. گیسوش کمند، ابروش کمون، لباش لعل، حرفاش شکر، دماغش نقلی، چشماش عسلی. دلبر دلبرا. خواستنی و فریبا. کرور کرور، خاطرخواه یه لمحه‌ی نگاش. هزار هزار، کشته‌ی یک دم شنفتن صداش. از شرق عالم تا غرب عالم، از این سر مملکت تا اون سر مملکت، نبود وزیر و وکیل و امیر و خواجه و تاجر و حاکمی که پیشکشی برای خواستگاری شازده خانوم از برای پسرش نفرستاده باشه به درگاه و بارگاه پادشاه. هر روز هر روز دست‌بوسی. هر شب هر شب خواستگاری. اما شازده خانوم قصهٔ ما دلش با هیچ‌کدوم از خاطرخواهاش نبود. کارش شده بود نشستن کنار پادشاه و تحمل کردن لشکر نتراشیده نخراشیده‌ٔ بلند و کوتاه و کور و کچل.

جونم بگه برات از طرفی، یه کنج این هیاهو، یه گوشه‌ی این قصر درندشت، تهِ تهِ باغِ کاخِ پادشاه، یه آلونک بود. توی آلونک، باغبون کاخ، با زنش و پسر شاخ شمشادش زندگی می‌کردن. یه روزی از روزا که شازده خانوم با خدم و حشم داشت توی باغ قدم می‌زد، پسر باغبون چشمش می‌افته به جمال شازده خانوم و آتیش عشق شازده خانوم می‌افته تو نی‌زار وجودش و هوش و حواس و عقل و صبرشو خاکستر می‌کنه و یک‌جا می‌ده به باد یغما. پسر باغبون زار و نزار و پریشون و سوخته‌خرمن برمی‌گرده خونه. مادرش می‌بینه رنگ به رخسارش نمونده و عین شوربا وا رفته. مادره دیگه. از یه لرزش صدا، از یه صورت رنگ‌باخته، تا ته قصه رو می‌خونه. اون شب پسر هزار مرتبه سرخ و سفید می‌شه تا بالاخره با هزار تته‌پته راز دلشو به مادر می‌فهمونه. مادر می‌گه پسرم. شرزه شیرم. اگه شازده خانومو می‌خوای مثل مرد دست بذار روی زانوهاتو یا علی بگو. به خدا توکل کن و برو جلو...

و بعدش ان‌قدر بنویسم و بنویسم و بنویسم تا پسر باغبونو برسونم به دلدارش.

یا بگردم توی ذهنم و شعرای خوشگل پیدا کنم. مثلاً:

چشمان آبی‌رنگ تو هم‌رنگ دریاست / آنجا که باید دل به دریا زد همین‌جاست

رک بگم: تا وقتی دلم برای هیچ‌کس تو دنیای واقعی اطرافم نتپه، حق نوشتن چنین بیتی رو برای کسی ندارم. وقتی کسی نیست که مبهوت نگاهش بشم و ارتباطم با همۀ دنیا توی چشماش ذوب بشه، قلم‌فرسایی هیچ فایده‌ای نداره. وقتی اونی که باید باشه نیست، چیزی جز خلأ، جز بی‌حاصلی، جز کلیشه، جز هیجان، و جز ظاهر، ظاهر و ظاهر گیرم اومده؟ مجموعه‌ای از کلمات که شاید زیبا کنار هم قرار گرفته باشن، اما هیچ رشتۀ ارتباطی با منِ واقعی درونم ندارن. تعارف که نداریم، کلماتی که سرچشمه‌شون جای دل، ذهن باشه، عاشقانه نیستن. بلغور کردن کلیشه‌هان. تکراری‌ان. بی‌روحن.

پس من می‌گم هر کس اول دل داده و بعدش عاشقانه می‌نویسه، دمش گرم، کارش درسته. عشقش مستدام، قلمش پاینده. اما اگر کسی فارغه و عاشقانه می‌نویسه، داره ساده‌لوحانه به دل خودش خیانت می‌کنه. من با احترام به حرکت ستودنی دوستام توی رادیو و قدردانی از همه‌ی نوشته‌های خوب و صادقانه و دوست‌داشتنی کسایی که نوشتن، عاشقانه‌ای نخواهم نوشت. چون حس می‌کنم هنوز لیاقت نوشتن درباره‌ی عشق نصیبم نشده و بسنده می‌کنم به خوندن این بیت برای خودم:

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید / ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی 


+ به دعوت آقاگل عزیزم و رادیو بلاگی‌های عزیزم برای چالش جام جهانی چشمات نوشتم. :)

+ می‌دونم چیزی به پایان مهلت فراخوان نمونده؛ با این‌حال دعوت می‌کنم از الانور، شباهنگ و تی‌رکس که اگر تونستن، دست به قلم بشن. :)

۱۳ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۳۵
دکتر سین