عرض تسلیت به‌مناسبت شهادت باب‌الحوائج، امام جواد (ع)

تا امروز ختم دسته‌جمعی قرآنو تا بخش ۳۳ پیش برده‌یم. از بخش ۳۴ ادامه می‌دیم. هر کس مایله ما رو توی ختم قرآن همراهی کنه، از لینکای زیر به جدولا مراجعه کنه و بخش(هایی) رو که می‌خواد بخونه، با کامنت (خصوصی یا عادی) بهم بگه. فقط قبلش به کامنتای بقیه نگاه کنین تا متوجه بشین که تا کجا خونده شده، از اون‌جا به بعد ادامه بدین.

.:: بخش‌های ۲۱ تا ۴۰ ::.

.:: بخش‌های ۴۱ تا ۶۰ ::.


۳۴-۳۵ دکتر سین | ۳۶-۳۷ فرشته ... | ۳۸-۳۹ شباهنگ | ۴۰ آقاگل | ۴۱-۴۲ ناشناس | ...


+ اگر با جزئیات ختم قرآن توی این وبلاگ آشنا نیستین، اینجا رو مطالعه بفرمایین.

قرآن کریم و تفسیر المیزان

+ دعا فراموش نشه...
۳ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۷ ، ۱۰:۲۶
دکتر سین

تصمیم گرفتم بعد از مدت‌ها، کتاب غیرداستانی بخونم. کتابی که انتخاب کردم عنوانش هست شاه عباس اول، پادشاهی با درس‌هایی که باید فراگرفت (جلد یک) نوشتهٔ منوچهر پارسادوست. شرح جزءبه‌جزء و از نظر تاریخی مستندِ زندگی شاه عباس صفویه.

من تازه حدود سی صفحه‌ش رو خوندم و الحق که کتاب جذابیه. البته تاریخ‌نگاریه و شکل داستانی نداره. اما زندگی شاه عباس آن‌چنان پرفراز و نشیب بوده و سبک نگارش نویسنده چنان زنده و گرمه که فرصت خسته شدن پیدا نمی‌کنم. مثلاً می‌دونستین شاه عباس تنها پادشاه ایران تو طول تاریخه که سه بار به‌طور رسمی اعلام سلطنت کرده؟! یک‌بار در ده سالگی، بار دوم در چهارده سالگی و بار سوم در هجده سالگی. دو دفعهٔ اول فقط بازیچهٔ سران قدرت‌طلب بوده و اطرافیان فرصت‌طلبش قصد داشته‌ن از اعلام پادشاهی‌ش استفادهٔ ابزاری کنن! اما بار سوم واقعاً شاه می‌شه. تا سه نشه بازی نشه! :دی

یا این‌که می‌دونستین که شاه اسماعیل دوم، عموی شاه عباس (قبل از شاه شدن شاه عباس بهش عباس میرزا می‌گفتن) از قزوین (پایتخت اول صفویا) یه پیک می‌فرسته برای کشتن عباس میرزا؟ آخه رسم بوده که شاه، بقیهٔ خاندان پادشاهی رو که تهدیدی برای قدرتش بودن، بکشه یا کور کنه! :| این پیک مرگ، صفوی‌ها رو سید و از نسل پیامبر (ص) می‌دونسته و از کشتنشون اکراه داشته. (البته بعدها اثبات شد که صفوی‌ها سید نیستن. هرچند که خود شاه‌عباس از طرف مادری نسبش به امام سجاد (ع) می‌رسه.) برای همینم جناب پیک، راه قزوین تا هرات (جایی که عباس میرزا اون‌جا بوده) رو با کلی تعلل طی می‌کنه. خلاصه، این اواسط ماه رجب راه می‌افته و اواخر ماه رمضون (بیست‌وهفتم) می‌رسه هرات!! بعضی از مسلمونا شب بیست‌وهفتم ماه رمضونو شب قدر می‌دونن. برای همین پیک مرگ بازم تعلل می‌کنه تا توی همچین مناسبتی مرتکب همچین گناهی نشه. روز بعدش مادرِ پیک، که جزء ملازمین عباس میرزا بوده، مانعش می‌شه و نمی‌ذاره عباس میرزا کشته بشه. چند روز بعد هم به‌خاطر عید فطر از کشتن عباس میرزا منصرف می‌شه. ولی در نهایت روز بعد از عید فطر که دیگه هیچ بهونه‌ای نداشته، تصمیم می‌گیره شب که شد، عباس میرزا رو بکشه. چون اگه بیش‌تر از این معطل می‌کرده، شاه اسماعیل خودشو (خودِ پیک رو یعنی!) می‌کشته! از اون طرف چند روز قبل این ماجراها، شاه اسماعیل خودش توسط چندتا از سران قدرت‌طلب دربار کشته می‌شه! (چه خبر بوده مملکت؟! عملاً خرتوخر بوده!) یه پیک دومی راه می‌افته از قزوین سمت هرات که به پیک اول بگه اگه هنوز نکشتی، دیگه نکش! و در نهایتِ خرشانسیِ عباس میرزا، پیک دوم، غروب روز بعد از عید فطر می‌رسه به پیک اول و خبر مرگ شاه رو می‌ده و عباس میرزای کوچک رو از مرگ حتمی نجات می‌ده.

در کل کتاب جالب و جذابیه و کل زندگانی و حکومت شاه عباس رو پوشش می‌ده. برای کسایی که به تاریخ علاقه دارن فکر می‌کنم انتخاب خوبی باشه.

۴ دیدگاه موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۴۵
دکتر سین

وقتی توی صفحۀ چهارصد، قرار می‌شه دو نفر با خوبی و خوشی با هم ازدواج کنن، ولی کل داستان شیشصد صفحه‌ست؛ یعنی طی دویست صفحه، قراره حسابی از دماغشون دربیاد! تا اینا باشن که صفحۀ چهارصد ازدواج نکنن! :| :دی

+ از سری مکاشفات آن حضرت در حین خواندن جین ایر

۹ دیدگاه موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۴۴
دکتر سین

غریبگی، ابهت میاره. غریبه‌ها، جعبه‌های بزرگ دربسته‌ان. عجیب اینجاست که می‌دونیم توی این جعبه‌های بزرگ، نقصای واقعی و واقعیتای ناقص وجود داره؛ اما باز هم غریبگی کار خودشو می‌کنه: ابهت میاره.

آشنایی اما، اجازۀ دیدن درون جعبه‌ها رو می‌ده. آشنایی پرده‌های برخوردای اولو کنار می‌زنه. آشناها درون ما رو و ما درون اونا رو - فضاهای خالیِ بزرگِ درونِ جعبه‌های بزرگو - می‌بینیم.

دوستی، آشناییِ شیرینه و نفرت، آشناییِ تلخ. بدخواها همواره از آشناهان، همون‌طور که هوادارا. هم قلبای گرم از محبت، از درون جعبه‌ها خبر دارن، هم دلای سرد از تنفر.

حالا که انسان آفریده شده‌یم و ناگزیر از آشنایی و آشناهاییم، ای کاش همیشه فقط چشمِ هواخواها به داخل جعبه‌هامون بیفته. الهی ابهتامون همیشه به دوستی بشکنه...

۳ دیدگاه موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۱۳
دکتر سین

خدا وکیلی چه خبره تو مملکت؟! :|

۱۴ دیدگاه موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۵۹
دکتر سین

تولد امام رئوف به همه مبارک باشه. ^_^

بحمد الله تا بخش ۲۱ از هفتمین ختم قرآن تا حالا پیش رفته. از بخش ۲۲ ادامه می‌دیم:

.:: بخش‌های ۲۱ تا ۴۰ ::.

۲۲-۲۳ دکتر سین | ۲۴ شباهنگ | ۲۵-۲۶ منتظر اتفاقات خوب (حورا) |  ۲۷-۲۸ ناشناس | ۲۹-۳۰ بهار نارنج :) | ۳۱ شباهنگ | ۳۲-۳۳ ترنم | ...


+ اگر با ختم قرآن توی این وبلاگ آشنا نیستین، اینجا رو مطالعه بفرمایین.

قرآن کریم و تفسیر المیزان

+ ایشالا زیارت مشهد نصیب دلاتون. التماس دعا... :)
۷ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۱۲
دکتر سین

کافکا در ساحل رو خوندم. تجربه‌ی دل‌انگیز و شیرینی بود. بااین‌که کتاب شخصیت مستقل خودشو داره، اما بعضی جاهاش آدمو شدیداً یاد کتابای دیگه می‌ندازه. بخشی از کتاب درست مثل رمان آئورا (کارلوس فوئنتس) سورئاله؛ یه جاهایی مثل هری پاتر (جُوان ک. رولینگ) تخیلیه. یه جاهایی اثر محوی از کاراکتر اول ناتور دشت (جروم د. سالینجر) رو می‌شه توش دید. یه جاهایی مثل صد سال تنهایی (گابریل گارسیا مارکز) جریان داستان، شناور در جادو می‌گذره. و صد البته، صد البته، به‌وضوح تأثر از جادوی قلم فرانتس کافکا رو هم در سرتاسر رمان می‌شه دید. (پیشنهاد می‌کنم داستان کیفرگاهِ کافکا رو قبل از خوندن این رمان، بخونین. البته در فهم کلی داستان خیلی تعیین‌کننده نیست؛ اما باعث می‌شه لذت بیش‌تری از کتاب ببرین.) با این حال، اثر کاملاً در حفظ هویت مستقل خودش موفقه.

نکته‌ی بعدی که درباره‌ی کافکا در ساحل دوست دارم بهش اشاره کنم، جریان داشتن موسیقی توی رمانه. فخرفروشیِ نویسنده درباره‌ی میزان مطالعه و آگاهی‌ش راجع‌به موسیقی. فخرفروشی‌ای که البته توی ذوق نمی‌زنه و حس منفی ایجاد نمی‌کنه؛ بلکه به‌عکس، پیشرفت داستان رو جذاب‌تر می‌کنه. اگر کسی (بر خلاف من) از تاریخ و تئوری موسیقی سررشته داشته باشه، می‌تونه از داستان حظ مضاعفی ببره.

ویژگی بعدی اینه که تعداد صفحات زیاد این رمان، خواننده رو خسته نمی‌کنه. بر خلاف داستانایی که ممکنه صد صفحه بگذره و روایت یک سانتی‌متر هم جلو نره، و انرژی نویسنده فقط صرف نالیدن و ابراز افسردگی و گله‌گذاریِ شخصیت محبوس در خود و یخ‌زده‌ی داستان بشه؛ اینجا توی رمان کافکا در ساحل، داستان پویاست؛ پیش‌رونده‌ست. بدون این‌که نویسنده برای سرحال نگه داشتن مخاطب ژانگولر بزنه، طراوت داستان با اضافه کردنِ مدامِ شخصیتا و عوامل و حوادث جدید زنده و گرم باقی می‌مونه.

تغییر لحن و تغییر راوی توی فصلای زوج و فرد هم ابتکار جالبی بود که توجه همه رو به خودش جلب کرده و می‌کنه. حالا شاید بشه به به‌کاربردن لفظ «ابتکار» برای توصیف این جنبه از رمان، ان‌قلت وارد کرد. اما به‌هرصورت داستان دوتا شخصیت اصلی داره که با استفاده‌ی هنرمندانه از تعلیق، تا بیش از سه چهارم داستان، توی فصلای مستقل از هم، به‌صورت ضربدری و یکی در میون روایت می‌شن. ایده‌ی جالبی که تجربه‌ی جدیدی از لذت رو به من داد.

خلاصه که اگر به رئال جادویی علاقه‌مندین، از دستش ندین. :)


+ شما هم لطفاً نظرتونو درباره‌ی کافکا در ساحل بگین. :)

۱۰ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۱۰:۲۶
دکتر سین

دوتا فیلم از نولان دیده‌م تا حالا: اینسپشن و اینتراستلار؛ و برای ثبت و استفاده در آینده این نکات رو راجع‌به داستان این دو فیلم نوشتم. گفتم شاید مطرح کردنش توی جمع و شنیدن نظر بقیه هم مفید باشه:

نکته‌ی یکم. درس مهمی که داستان‌نویسی نولان به ما می‌ده اینه که پایان داستان، می‌تونه پایان همه چیز نباشه. شاید آخر فیلم روایت تموم بشه، اما امید و ترس، غم و شادی می‌تونه تا بعد از تیتراژ امتداد داشته باشه. با التزام بی‌مورد به تموم کردن همه‌چیز در خط آخر داستان، هپی اندِ آبکی تحویل مخاطب ندیم و بذاریم از تعلیق در مابعدِ داستان لذت ببره. البته دقت کنین که این مسأله با «پایان باز» متفاوته. پایان باز علاوه بر احساسات و عواطف، حتی روایت رو هم ناتموم رها می‌کنه. به این تفاوت ظریف دقت کنین.

نکته‌ی دوم. داستان رو کش ندیم. (البته این مسأله رو با مدلِ «ادب از که آموختی، از بی‌ادبان» از نولان آموختم! :دی) توی این دوتا فیلم، میانه‌های فیلم لحظات ملال‌آور و کش‌داری وجود داره که آدم رو تا مرز انزجار از فیلم پیش می‌بره. به بیان دیگه فکر می‌کنم داستانای جانبی فیلمای نولان، هم‌چگالیِ خط سیر اصلی نیست. اگر کسی، چیزی، اتفاقی، استحقاق بودن در داستان ما رو نداره، بی‌تعارف حذفش کنیم و فرصت گند زدن به اعصاب و حوصله‌ی مخاطب رو ازش بگیریم.

نکته‌ی سوم. تکنیک مهم و کلیدی و خفن: استعاره ایجاد کنیم. به کلمات، اشیا، اتفاقات و ... بار معناییِ اضافه بدیم. بذاریم بعضی ارتباطا رو ذهن مخاطب ایجاد کنه، نه جملات داستان. (فکر می‌کنم نیاز به توضیح اضافه نیست. اگر متوجه منظورم نشدین، فیلما رو ببینین، می‌فهمین.) :)

نکته‌ی چهارم. نولان با مفهوم زمان خوب بلده بازی کنه. توی این دوتا فیلم، یه بار با استفاده از رویا و یه بار به‌کمک نسبیت، از شر «خطی بودن زمان» خلاص می‌شه. زمان رو از یه مفهوم صلب تبدیل می‌کنه به یه مفهوم خمیری و شکل‌پذیر؛ و بعد باهاش مجسمه‌ی خودشو از این زمانِ خمیری می‌سازه. هر چند تکرار نعل‌به‌نعل این تکنیک، اگر بلد نباشیم عوضِ شاه‌کار، فاجعه تولید می‌کنه؛ اما حداقل می‌تونه برای زدن حرکات مشابه، به‌خوبی الهام‌بخش باشه.


+ اگر شماها هم درباره‌ی این موضوع نکته‌ای، حرفی، سخنی دارین، خوشحال می‌شم بشنوم. (یعنی بخونم! :دی)

۱۵ دیدگاه موافقین ۸ مخالفین ۱ ۲۵ تیر ۹۷ ، ۲۰:۱۰
دکتر سین

پرسیدن که اگه کتاب بنویسم، چی می‌نویسم. این از اون سؤالاست که جوابش سهلِ ممتنعه (یعنی جوابش هم ساده‌ست، هم سخته). خب من از نوجوونی کمابیش درگیر نوشتن بودم. اون موقعا دوست داشتم داستان علمی تخیلی بنویسم. شروعش هم کردم. داستان راجع‌به یه دانشمندی بود که کسی جدیش نمی‌گیره، اما خب تهش حرکات خفنی در جهت حفظ خوبی‌ها و ارزش‌ها و نبرد با بدی‌ها می‌زنه. اونم توی یه نبردِ نهایی و آخرالزمانی که در فضا روی می‌ده! اون داستان، با فاصله، داستانیه که من بیش‌ترین وقت رو صرف فکر کردن درباره‌ش کردم. چون یه رفیق داشتم دوران راهنمایی که خونه‌شون نزدیک خونه‌ی ما بود. یه مدت زیادی (شاید دو سال و نیم، سه سال) با هم از مدرسه برمی‌گشتیم خونه. هر روز توی راه - که خیلی هم طولانی بود - هم اون از چیزایی که دوست داره بنویسه می‌گفت و هم من. اون خیلی شیفته‌ی اسطوره‌های یونانی بود و کلی کتاب خونده بود درباره‌ش. منم اون دوران داشتم هری پاتر رو می‌خوندم. نمی‌تونین تصور کنین مکالمه‌ی بین همچین دوتا نوجوونی چه‌قدر الهام‌بخش و پرانرژی می‌تونه باشه. چه دوران شیرینی بود. اما تهش فقط در حد چند صفحه از اون داستان رو به منصه‌ی ظهور رسوندم!

اون دوران گذشت. بزرگ‌تر که شدم، توی دانشگاه، با دو نفر دیگه از دوستام که خیلی شعر و کتاب خونده بودن، می‌رفتیم جلسات انجمن ادبی. من نابلدترین و ناشی‌ترین فرد اون جمع‌ها بودم. همون‌جا بود که من خاص‌ترین تجربه‌ی داستانی زندگی‌م رو کسب کردم: یه نویسنده‌ی جوون شاهرودی بود که توی بیست و دو سالگی فوت کرده بود. توی همین عمر کوتاهش یه داستان کوتاه نوشته بود به اسم کرگدن (هم‌اسم نمایشنامه‌ی شناخته‌شده‌ی یونسکو). داستان درباره‌ی زندگی یه پسر جوون بود که یه روز صبح بیدار می‌شه و یه کرگدن توی اتاقش پیدا می‌کنه! این داستان از چند جهت بر من اثر عمیقی گذاشت. اول این‌که من جزء معدود کساییم که در تمام دنیا این داستان رو شنیده و این بهم حس خوشایندی می‌ده. دو این‌که این داستان یک نمونه‌ی متعالی از سبک رئال جادویی بود و من رو از اون تاریخ عاشق این سبک کرد. سوم، جوی که اون داستان توش خونده و بعد نقد شد: یه سالن کم‌نور با کلی صندلی دسته‌دارِ دپو شده و خاک گرفته رو تجسم کنین. هف هش ده‌تا دانشجو که بعد از آخرین کلاسِ ساعت شیش عصرشون دور هم جمع شده بودن و یه آقایی که از بیرون دانشگاه اومده بود، به‌وضوح از بقیه خیلی بزرگ‌تر بود و چهره و لباسش خیلی خیلی شبیه به محسن نامجو بود. تصور کنین که این افراد به تعداد خودشون صندلی میارن و دایره‌وار می‌شینن. یکی از دخترای جمع یه دسته کاغذ از کیفش درمیاره، نویسنده‌ی جوونِ ناکام و اثرش رو معرفی می‌کنه و از لحظه‌ای که شروع می‌کنه، به مدت چهل و پنج دقیقه، سِحرِ قلم نویسنده‌ی جوون فقید، اون فضای نیمه‌تاریکو پر می‌کنه. هر بار یاد اون یکی دو ساعت می‌افتم، دلم می‌خواد از شوق گریه کنم. ان‌قدر که تکرارناشدنی و تأثیرگذار بود!

در همین اثنا، من تحت تأثیر همون دوتا دوستم که با هم می‌رفتیم انجمن ادبی، وبلاگ‌نویسی رو هم شروع کردم. می‌شه نیمه‌ی دوم سال هشتاد و هفت. اون موقع عاشق طنزنویسی و هجونویسی بودم. البته هنوزم هستم. اما آثار هجوی که در اون برهه از زمان تولید کردم، بر خلاف چند فقره شعری که نوشتم، خیلی قوی بودن. متأسفانه اون وبلاگ سال هشتاد و هشت یا هشتاد و نه هک شد و من تا چند سال فقط وب‌گردی می‌کردم و به خوندن وبلاگ بسنده می‌کردم. از حدود سال نود تا نود و سه-چهار تب نوشتن در من فروکش کرد. در واقع خیلی درگیر درس و دانشگاه بودم. دوره‌ی فشرده‌ی ارشد و بعدش یکی دو سال اول دکتری خیلی نیاز به تمرکز و وقت داره. هر چند که تنبلیِ همیشگی من هم توی کم‌کاریم همیشه دخیل بوده و هست و با این اوضاع خواهد بود. :دی

از وقتی که اومدم به اینجا می‌نویسم، طی یک روند خزنده‌ی سه چهار ساله، شوق نوشتن دوباره بهم برگشته. توی این چند سال کلی فیلم دیدم و کتاب و وبلاگ خوندم. بیش‌تر از هر زمان دیگه‌ای برای نوشتن وقت گذاشتم و بیش‌تر از هر زمان بازخورد مخاطبای نوشته‌هام رو خونده‌م. و الان به‌قدری شوق و ایده برای نوشتن دارم که طی یکی دو ماه اخیر دارم به‌طور جدی به انتشارِ تدریجیِ اولین رمان کوتاهم توی همین وبلاگ فکر می‌کنم. :)

بنابراین اگر من روزی کتابی بنویسم، با توجه به تاریخچه‌ی کوتاهی که گفتم، احتمالاً یه رمان خواهد بود، شاید در سبک رئال جادویی یا شایدم سورئال، که پُره از هم شوخی‌های کلامی و هم کمدی‌های موقعیت. کسی چه می‌دونه؟! شاید اگر ادامه بدم، حتی سبک خودمو پایه‌ریزی کنم: سورئال مضحک مثلاً! یا پارودی جادویی! [جدی نگیرین!] :دی


+ این متن رو به دعوت آقاگل برای چالش آقای صفایی‌نژاد نوشتم.

+ مثل چالش قبلی، مجدداً از شباهنگ و الانور و تی‌رکس می‌خوام که بیان و از موضوع کتاب احتمالی‌ای که خواهند نوشت، برامون بگن. :)

۷ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۷ ، ۱۷:۰۰
دکتر سین

با عرض تسلیت شهادت امام صادق (ع)، ادامه‌ی ختم قرآن از بخش ۷:

.::   بخش‌های ۱ تا ۲۰   ::.


۷-۸ دکتر سین | ۹ شباهنگ | ۱۰-۱۱ ناشناس | ۱۲-۱۳ فرشته | ۱۴-۱۵ آقاگل | ۱۶-۱۷ منتظر اتفاقات خوب (حورا) | ۱۸ ناشناس | ۱۹ مهسا .م | ۲۰ ناشناس | ...


+ اگر با ختم قرآن توی این وبلاگ آشنا نیستین، اینجا رو مطالعه بفرمایین.

قرآن کریم و تفسیر المیزان

+ التماس دعا
۷ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۷ ، ۲۰:۲۴
دکتر سین