چالش نویسندگی کتاب

پنجشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۷، ۰۵:۰۰ ب.ظ

پرسیدن که اگه کتاب بنویسم، چی می‌نویسم. این از اون سؤالاست که جوابش سهلِ ممتنعه (یعنی جوابش هم ساده‌ست، هم سخته). خب من از نوجوونی کمابیش درگیر نوشتن بودم. اون موقعا دوست داشتم داستان علمی تخیلی بنویسم. شروعش هم کردم. داستان راجع‌به یه دانشمندی بود که کسی جدیش نمی‌گیره، اما خب تهش حرکات خفنی در جهت حفظ خوبی‌ها و ارزش‌ها و نبرد با بدی‌ها می‌زنه. اونم توی یه نبردِ نهایی و آخرالزمانی که در فضا روی می‌ده! اون داستان، با فاصله، داستانیه که من بیش‌ترین وقت رو صرف فکر کردن درباره‌ش کردم. چون یه رفیق داشتم دوران راهنمایی که خونه‌شون نزدیک خونه‌ی ما بود. یه مدت زیادی (شاید دو سال و نیم، سه سال) با هم از مدرسه برمی‌گشتیم خونه. هر روز توی راه - که خیلی هم طولانی بود - هم اون از چیزایی که دوست داره بنویسه می‌گفت و هم من. اون خیلی شیفته‌ی اسطوره‌های یونانی بود و کلی کتاب خونده بود درباره‌ش. منم اون دوران داشتم هری پاتر رو می‌خوندم. نمی‌تونین تصور کنین مکالمه‌ی بین همچین دوتا نوجوونی چه‌قدر الهام‌بخش و پرانرژی می‌تونه باشه. چه دوران شیرینی بود. اما تهش فقط در حد چند صفحه از اون داستان رو به منصه‌ی ظهور رسوندم!

اون دوران گذشت. بزرگ‌تر که شدم، توی دانشگاه، با دو نفر دیگه از دوستام که خیلی شعر و کتاب خونده بودن، می‌رفتیم جلسات انجمن ادبی. من نابلدترین و ناشی‌ترین فرد اون جمع‌ها بودم. همون‌جا بود که من خاص‌ترین تجربه‌ی داستانی زندگی‌م رو کسب کردم: یه نویسنده‌ی جوون شاهرودی بود که توی بیست و دو سالگی فوت کرده بود. توی همین عمر کوتاهش یه داستان کوتاه نوشته بود به اسم کرگدن (هم‌اسم نمایشنامه‌ی شناخته‌شده‌ی یونسکو). داستان درباره‌ی زندگی یه پسر جوون بود که یه روز صبح بیدار می‌شه و یه کرگدن توی اتاقش پیدا می‌کنه! این داستان از چند جهت بر من اثر عمیقی گذاشت. اول این‌که من جزء معدود کساییم که در تمام دنیا این داستان رو شنیده و این بهم حس خوشایندی می‌ده. دو این‌که این داستان یک نمونه‌ی متعالی از سبک رئال جادویی بود و من رو از اون تاریخ عاشق این سبک کرد. سوم، جوی که اون داستان توش خونده و بعد نقد شد: یه سالن کم‌نور با کلی صندلی دسته‌دارِ دپو شده و خاک گرفته رو تجسم کنین. هف هش ده‌تا دانشجو که بعد از آخرین کلاسِ ساعت شیش عصرشون دور هم جمع شده بودن و یه آقایی که از بیرون دانشگاه اومده بود، به‌وضوح از بقیه خیلی بزرگ‌تر بود و چهره و لباسش خیلی خیلی شبیه به محسن نامجو بود. تصور کنین که این افراد به تعداد خودشون صندلی میارن و دایره‌وار می‌شینن. یکی از دخترای جمع یه دسته کاغذ از کیفش درمیاره، نویسنده‌ی جوونِ ناکام و اثرش رو معرفی می‌کنه و از لحظه‌ای که شروع می‌کنه، به مدت چهل و پنج دقیقه، سِحرِ قلم نویسنده‌ی جوون فقید، اون فضای نیمه‌تاریکو پر می‌کنه. هر بار یاد اون یکی دو ساعت می‌افتم، دلم می‌خواد از شوق گریه کنم. ان‌قدر که تکرارناشدنی و تأثیرگذار بود!

در همین اثنا، من تحت تأثیر همون دوتا دوستم که با هم می‌رفتیم انجمن ادبی، وبلاگ‌نویسی رو هم شروع کردم. می‌شه نیمه‌ی دوم سال هشتاد و هفت. اون موقع عاشق طنزنویسی و هجونویسی بودم. البته هنوزم هستم. اما آثار هجوی که در اون برهه از زمان تولید کردم، بر خلاف چند فقره شعری که نوشتم، خیلی قوی بودن. متأسفانه اون وبلاگ سال هشتاد و هشت یا هشتاد و نه هک شد و من تا چند سال فقط وب‌گردی می‌کردم و به خوندن وبلاگ بسنده می‌کردم. از حدود سال نود تا نود و سه-چهار تب نوشتن در من فروکش کرد. در واقع خیلی درگیر درس و دانشگاه بودم. دوره‌ی فشرده‌ی ارشد و بعدش یکی دو سال اول دکتری خیلی نیاز به تمرکز و وقت داره. هر چند که تنبلیِ همیشگی من هم توی کم‌کاریم همیشه دخیل بوده و هست و با این اوضاع خواهد بود. :دی

از وقتی که اومدم به اینجا می‌نویسم، طی یک روند خزنده‌ی سه چهار ساله، شوق نوشتن دوباره بهم برگشته. توی این چند سال کلی فیلم دیدم و کتاب و وبلاگ خوندم. بیش‌تر از هر زمان دیگه‌ای برای نوشتن وقت گذاشتم و بیش‌تر از هر زمان بازخورد مخاطبای نوشته‌هام رو خونده‌م. و الان به‌قدری شوق و ایده برای نوشتن دارم که طی یکی دو ماه اخیر دارم به‌طور جدی به انتشارِ تدریجیِ اولین رمان کوتاهم توی همین وبلاگ فکر می‌کنم. :)

بنابراین اگر من روزی کتابی بنویسم، با توجه به تاریخچه‌ی کوتاهی که گفتم، احتمالاً یه رمان خواهد بود، شاید در سبک رئال جادویی یا شایدم سورئال، که پُره از هم شوخی‌های کلامی و هم کمدی‌های موقعیت. کسی چه می‌دونه؟! شاید اگر ادامه بدم، حتی سبک خودمو پایه‌ریزی کنم: سورئال مضحک مثلاً! یا پارودی جادویی! [جدی نگیرین!] :دی


+ این متن رو به دعوت آقاگل برای چالش آقای صفایی‌نژاد نوشتم.

+ مثل چالش قبلی، مجدداً از شباهنگ و الانور و تی‌رکس می‌خوام که بیان و از موضوع کتاب احتمالی‌ای که خواهند نوشت، برامون بگن. :)

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۹۷/۰۴/۲۱
دکتر سین
۲۱ تیر ۹۷ ، ۱۷:۰۶ قاسم صفایی نژاد
خیلی پست خوبی بود
ممنون از شرکت در چالش

پاسخ:
خواهش می‌کنم. منم برای راه انداختن این چالش جالب ازتون ممنونم. :)
اون داستان کرگدن رو نمیشه ما هم بخونیم؟ یعنی تو نت انتشارش ندادن؟
نصف بیشتر راه نوشتن به نظرم به ایده و سوژه داشتنه یعنی از همون اول بدونی قراره چی شروع کنی و چی تموم کنی، بعدش نگارش و ویرایش و بقیه‌ی ماجراها:)
سورئال مضحک؟:D 
 قبلش یه امضا به من بدید که شاید بعدا که معروف شدید دیگه ما رو یادتون نیاد :))
پاسخ:
نه؛ چون چاپ نشده. یادمه همون موقع‌ها چند روز توی اینترنت گشتم، پیداش نکردم. بعید می‌دونم پیدا بشه.
آره واقعاً. خصوصاً این‌که بدونی تهش چی قراره بنویسی. به نظرم تعیین‌کننده‌‎ترین معیار برای قضاوت درباره‌ی یه داستان، پایان‌بندیشه.
:دی
اصلاً یکی از اهدافم برای معروف شدن اینه که امضا بخوان ندم! :دی
چقدر جذاب بود تصور اون جا و چند تا صندلی و ..
حتما حتما امروز فردا مینویسم راجبش
پاسخ:
خیلی... :)
مشتاقیم بخونیم. :)
احتمالا یه رمانِ زندگی‌نامه‌طور عاشقانه بنویسم به اسم «من، رامِ چشم تو». ضمن امضا و جملهٔ یادگاری، چهل‌وچهار درصدم تخفیف میدم به بلاگرا :دی
پاسخ:
الان یعنی مثلاً تو چالش شرکت کردی؟! :دی
نودوشیش درصد تخفیف هم خوبه‌ها. یه چهار تو دلش مستتره. :دی
واقعا که! این اصلا شیوه‌ی خوب و مناسبی برای رفتار با طرفدارنتون نیست دکتر:D 
پاسخ:
متنبه شدم! :دی
۲۵ تیر ۹۷ ، ۰۴:۴۹ آسـوکـآ آآ
ما شمارو جدی میگیریم و بشدت منتظریم بنویسید
پاسخ:
از حمایتتون صمیمانه ممنونم. :)
دعوتت را لبیک گفتم دکتر

http://nebula.blog.ir/post/1205/1205-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%87%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA-%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D9%85-%D8%A8%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%D9%85
پاسخ:
لطف عالی مستدام. :)

نگارش دیدگاه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی