علیالحساب از کابوسهایم حرف میزنم!
مقدمتاً: انسداد در وبلاگنویسی پدیدهی تازهای نیست؛ همهمون دچار شدیم، میشیم و خواهیم شد. این که دلمون پر بزنه برای دو خط «نوشتن»، برای کامنت گذاشتن و کامنت جواب دادن، اما انگار یه چیزی در درونمون منجمد شده باشه، نمیتونیم؛ نه این که نخوایم... من، با کم و زیادش سه هفتهایه دچار انسداد شدم باز. اما دیگه بسه. از امروز مجدد شروع میکنم. کلی حرف دارم، اما علیالحساب با بازیای که بانوچه بهش دعوتم کرده شروع میکنم: از کابوسهایت حرف بزن...
-------
من هم مثل همهی ابنای بشر، خواب بد میبینم. کابوس مشترک هم زیاد دیدم. منظورم کابوسهاییه که وقتی تعریف میکنی بقیه میگن عه آره؛ ما هم شبیه این رو دیدیم. مثل پرت شدن یا سقوط از بلندی؛ یا بند اومدن صدا، اونم وقتی میخوای فریاد بزنی. کابوسا معمولاً ریشه در ترسها و اضطرابای ما دارن، مثل کابوسی که انتخاب کردم تا براتون تعریف کنم. قضیه برمیگرده به بیست و چند سال پیش...
بابام تازه اولین ماشینش رو خریده بود: یه پیکان خیلی قدیمی به رنگ قهوهای سوخته. پدر تصمیم گرفت برای متبرک کردن رخشش، اولین سفر ما رو باهاش ببره مشهد. حالا کِی؟ وسط چلهی زمستون!! تو اوج سرما. جاده همهش برف و بوران بود. اون موقع هنوز پنج نفر نشده بودیم و من تهتغاری بودم. یادمه موقع برگشت، سرمای شدیدی خوردم. طوری که تبم به چهل درجه رسیده بود! همهی سر و کلهم چرک کرده بود و کیپِ کیپ بود! و خب در چنین شرایطی، یکی از اتفاقات رایج، کابوس ناشی از تبه.
توی پرانتز عرض کنم که اون موقع توی خونهی قبلیمون سکونت داشتیم که توی حیاطش چندتا درخت، مِنجمله یه درخت بادوم بود. این درخت بادوم همیشهی خدا پر از شته بود و برگاش کج و کوله میشد. یادمه من خیلی میرفتم تو بحر این شتهها و متوجه شده بودم که مورچهها این شتهها رو روی برگا جابهجا میکنن. وقتی دلیلش رو از بزرگترا پرسیده بودم، بهم گفته بودن که همونطور که ماها گاو پرورش میدیم تا از شیرش استفاده کنیم؛ مورچهها هم شتهها رو پرورش میدن و شیرشونو میدوشن! عجیبترین چیزی بود که تا اون موقع شنیده بودم! هی به گاو فکر میکردم، هی به شته! مدام ابعادشون رو مقایسه میکردم و نتیجه میگرفتم که یه چیزی این وسط جور در نمیاد! و این موضوع شده بود یکی از مشغولیات ذهن کنجکاو و کوچیک من...
برگردیم به جاده... از مشهد تا اینجا، با اون غارغارکی که ما داشتیم، حدود هشت ساعتی راه بود؛ اونم هشت ساعت اون موقع، دههی هفتاد! خخخ اما توی اون برف و کولاک، اگر ده دوازده ساعته هم میرسیدیم، راضی بودیم. سرتون رو در نیارم. من حدود هف هش ده ساعت مدام کابوس میدیدم و تو تب میسوختم. توی خواب میدیدم که موجودات گندهای شبیه به دایناسور به شهر حمله کردن و دارن همه چیز رو نابود میکنن. و خب اون موجودات گنده، با توجه به بحث چیزی نبودن جز شتهها! این که چهقدر من اون روز از دست شتههای غولپیکر فرار کردم، چهقدر زخمی شدم، چهقدر ترسیدم و چهقدر هذیون گفتم، الله اعلم! فقط من موندم چرا دایناسور؟! مگه بحث راجعبه گاو نبود؟! :دی