نردبون - پلۀ هشتم
قسمتای قبلی: پلهٔ یکم - پلهٔ دوم - پلهٔ سوم - پلهٔ چهارم - پلۀ پنجم - پلۀ ششم - پلۀ هفتم
مغزم شده یه دیگ بزرگ که هزارتا سؤالو ریختهن توش و دارن هم میزنن. سؤالایی که ذهنم از تعجب و ترس نمیتونه تبدیلشون کنه به جمله. خانبابا دوباره میگه: «نترس بابا. برو جلو. مامان گلابه!»
تو دلم به خانبابا میگم: «فکر میکنی اگه تکرارش کنی، عادی میشه؟!» یهو به یه توضیح منطقی میرسم: دارم خواب میبینم. خودشه! هر چند همه چیز خیلی زندهتر از خوابه، اما با عقل جور درمیاد. دارم خواب میبینم.
- نه! خواب نیستی!
مامان گلابه! هر چهقدر مامان گفتن به مامان نازی عجیبه، مامان گفتن به مامان گلاب دههزار برابر عجیبتره! به نظر میاد همسن خودم باشه. میپرسم: «چی؟»
- میگم خواب نمیبینی. من، خودمم.
- یعنی شما زندهاین؟
میخنده. زنگدار و با چشمای پر از شیطنت. و میگه: «به اندازۀ یه آدم گردنشکسته که پنجاه ساله زیر یه خروار خاک خوابیده!»
- پس یعنی...
- یعنی من پنجاه ساله مردهم.
- ولی...
- ولی اینجام. بالای این پشتبوم.
تمام جرأتمو جمع میکنم تا سؤالی رو که توی سرم تکرار میشه، بپرسم: «شما روحین؟»
خانبابا خندهش میگیره. مامان گلاب با همون لحن طعنهآمیز میگه: «اگه منظورت اینه که دستت از توم رد بشه یا بتونم پرواز کنم، نه؛ روح نیستم.»
اگه روح نیست، زنده هم نیست، پس چیه؟ یه جایی خونده بودم که آدما روی چیزا اسم میذارن تا به خودشون بقبولونن که تونستن اون چیزو بشناسن. ناشناخته، ترسناکه. اونقدر ترسناک که در سریعترین حالت ممکن همه چیز باید برای خودش یه اسم پیدا کنه. حتی اگر اون چیز واقعاً ترسناک باشه، وقتی براش اسم میذاریم، خیالمون راحت میشه که حداقل دیگه میتونیم بگیریمش لای پنجههای افکارمون. دستکم توی سرمون میتونیم براش حد و حدود قائل بشیم. همین بهمون قوت قلب میده. اسما تو فکر آدم منطقهٔ امن ایجاد میکنن. من الان کلی از اون منطقه دورم.
مامان گلاب میاد نزدیک. با هر دوتا دستش دستمو میگیره. دست راستمو. انگار دستمو فرو کرده باشم توی پر قو. بیاندازه نرمه و یه خرده هم گرم.
- ببین! دیدی؟ بعضی چیزا رو با فکر نمیشه فهمید. باید لمسشون کرد. حالا اسمشو میخوای بذار روح یا هر چی.
چه حس عجیبیه! یه حس بدون اسم، از لمس یه موجود بدون اسم. نوازشش لذتبخشه و در عین حال پر از اضطراب. دلم میخواد ادامه داشته باشه. همونطور که دست راستم توی پر قوئه، دست چپمو میارم بالا و میذارم روی دستاش. کمکم ترسم داره رام میشه. داره تبدیل میشه به کنجکاوی. دست خودم نیست، یاد صدای بوس چند دقیقه پیش میافتم. یه چیزی یه جایی اطراف معدهم میلرزه. یه لرزش خوشایند. مامان گلاب آروم دستاشو از دستم جدا میکنه.
- دیدی که نخوردمت!
میخنده. منم میخندم، بالاخره! میگم: «ببخشید!» اما خودمم نفهمیدم برای چی معذرت میخوام. از اینکه از دیدن مامان گلاب ترسیدم؟ ترس داره دیگه، نداره؟
- من اگه لولوخورخوره بودم، تا حالا خانبابا رو خورده بودم! ولی میبینی که زندهست.
خانبابا به حرف مامان گلاب پوزخند میزنه. میگه: «بیا بابا. دستت درد نکنه.» و گوشیمو میگیره طرفم. «ببخشید بیاجازه برشداشتم بابا.»
باید بگم «خواهش میکنم. اختیار دارین. متعلق به خودتونه.» و از این مزخرفات. اما هوش و حواسم خیلی پرتتر از این حرفاست که بخوام این دست تعارفا رو پیش بکشم. گوشی رو میگیرم. یاد چند دقیقه پیش میافتم که خانبابا به مامان گلاب گفت این آهنگه با حالمون جوره و مامان گلابم تأیید کرده بود. تمرکز ندارم که متن آهنگ خطبهخط یادم بیاد. شنیدهین که میگن فارغ، از موسیقیِ آهنگ لذت میبره، عاشق از متنش؟ من امروز بیشتر با خود آهنگ حال میکردم، نه متنش. حتی اگه مهنازم بخوایم حساب کنیم، مدل دوست داشتنم طوری نیست که بخوام موقع شنیدن «زن دیوانه» به مهناز فکر کنم. حداقل تا الان که این مدلی نبوده!
چند لحظه سکوت میشه. خانبابا کنار وایساده و به من نگاه میکنه. مثل پدریه که برای اولین بار بچهٔ شیشماههشو گذاشته باشه جلوی تلویزیون. ایستاده و به واکنشام - بیشتر، واکنشایی که نشون نمیدم - میخنده. مامان گلابم همونطور زنده و پر از شیطنت بهم خیره شده. نمیدونم چی باید بگم یا چه کار باید بکنم. بالاخره خانبابا سکوتو میشکنه: «بیا بابا. تو رو اگه ولت کنن تا طلوع خورشید میخوای وایسی اینجا و زل بزنی به مامان گلاب. حقم داریا. اما وقت نداری. بابات یکی دو ساعت دیگه سر و کلهش پیدا میشه. گفت صبح علیالطلوع میاد اینجا. بیا بریم یه چرت بخواب، فردا تو مدرسه بتونی سرپا وایسی.» زیر کتفمو میگیره و آروم با خودش میکشه سمت نردبون. چشمام و گردنم روی صورت نمکی مامان گلاب قفله. میگه: «بازم بیا اینجا.» لبخندش ادامه داره. اول خانبابا میره پایین. بعد من میرم. از قفس میریم بیرون. درو میبندیم. صدای غیژ کشیدهش، دوباره مو به تنم سیخ میکنه. خانبابا درو قفل میکنه. من هنوز نگام به اون بالاست.
- کلیدا رو بده.
- هان؟
حواسم نیست.
- کجایی بابا؟ هنوز اون بالایی؟ میگم کلیدا رو بده.
دست میکنم تو جیبم و دسته کلیدو میدم به خانبابا. با هم راه میافتیم بهطرف سنگفرش. هنوز سؤالا دارن توی دیگ برای خودشون چرخ میخورن. خستهام. خیلی زیاد. دو سه قدمی از خانبابا عقبترم. یاد چار سال پیش میافتم. میپرسم: «اون شب عیدم مامان گلاب بهتون گفت که من این پایینم؟»
انگار خانبابا منتظر بود این سؤالو بپرسم. بلافاصله جواب میده: «پس تو فکر کردی با این حواس جمع من و گوشای تیزی که دارم، میتونستم تو اون باد صدای سر خوردن تو رو روی سنگا بشنوم؟»
باز سکوت میشه. فکر میکنم. سؤالام یکی یکی دارن ظاهر میشن. «جز من و شما کسی میدونه که...»
- ... که مامان گلابت اون بالاست؟ نه! فقط خودم و خودت. مامان گلابت هیچوقت دوست نداشته کسی بدونه.
- ولی خودش گفت که کلیدو بندازی بالا که من بیام پیشتون. یعنی منظورم اینه که برات عجیب نبود خانبابا؟
- اولش چرا. اما بعدش نه.
- اولش؟
فلاشبک به چهار سال و یک ماه و الان دیگه پونزده روز پیش؛ همون شب عید: مامان گلاب گفت شهروز اون پایینه. خانبابا پرسید کدوم یکی. مامان گلاب گفت کوچیکه. خانبابا گفت ای بر خرمگس معرکه لعنت! خواست بیاد پایین تا حال منو بگیره. اما مامان گلاب بهش گفت که صبر کنه. گفت پام پیچ خورده. گفت نتونسته بودم چیزی از حرفاشونو بشنوم. گفت خانبابا نباید نگران باشه. بعد یه مکثی کرد و اضافه کرد چرا نمیره پایین و منو نمیبره بالا پیش مامان گلاب. خانبابا تعجب کرده بود. بعد از چهل و چند سال، این اولین بار بود که مامان گلاب یه همچین چیزی از خانبابا میخواست. بر خلاف همیشه. خانبابا نمیدونست چهکار باید بکنه.
خانبابا میگه: «اولش یعنی همون چار سال پیش. همون شب عید. اون بالا که بودیم، گلاب گفت که بیام پایین و تو رو بیارم بالا.»
- چرا نبردین؟
- با اون پات؟ راه نمیتونستی بری. از نردبون میخواستی بری بالا؟
بازم ساکت میشم. بازم فکر میکنم. دیگه چیزی نمیگیم. میرسیم به عمارت. میریم تو. با هم از پلهها میریم طبقۀ بالا. با اینکه تقریباً داره صبح میشه، به همدیگه شببخیر میگیم. میرم تو اتاق. خودمو پرت میکنم رو تخت. سرم از سنگینی فکرام یه وجب بیشتر تو بالش فرو میره. زود خوابم میبره. خوابِ عمیقِ بیرویا.
ادامه داره...
© حق نشر محفوظ است.
از این تیکه اش خیلی خوشم اومد