معلما
از خاطرات دبیرستان میتونم به روز اولی که معلم جدید هندسه اومد سر کلاس، سلام کرد و گفت: «من خدامی هستم. شما چهطور؟» و ما هم گفتیم: «نه! ما خدامی نیستیم!» اشاره کنم!! :|
یک معلم دیگه هم بود که حسابان درس میداد. این بهقاعدهی یک متر در سه و هشتاد مساحت سیبیلش بود. کلاس ما هم ساعت بعد از ناهارش بود. یعنی مشتق که میگرفت از تار و پود سیبیلاش برنج تراوش میکرد تو صورت ردیف اول!!
یه معلم پرورشی هم داشتیم همیشه ساعت کلاس که میشد از دفترش (بخونین: پناهگاهش) خارج میشد، تو سکوت سالن با دمپاییاش لخ لخ از جلوی در کلاسا رد میشد. دقت کنین صندل یا کفش راحت نهها! دمپایی!! بعد زنگ تفریح که میخورد، میرفت تو اتاقش درو میبست!
معلم زبانمون هم که سه ماهه کتاب رو تموم میکرد، از اون به بعد میرفتیم سمعی بصری فیلم زبان اصلی میدیدیم! خاطرهی دیدن بی سیزده هیچوقت یادم نمیره!! منتها چون فیلماش سانسور نشده بود عموماً، معلم یه نفرو میذاشت دم در نگهبانی بده! :دی (البته صحنهای هم نداشت به اون شکل! :|)
یه معلم شیمی هم داشتیم که مشکل آی کانتکت داشت بنده خدا! به ترک سقف زل میزد، درس میداد.
معلم ورزشمون هم از فرط کهولت سن، دندوناش داشت مجدد در میومد. اما آشنای مدیر بود؛ میفهمی؟! آشنای مدیر! خخخخخ
یه کتابدار هم داشتیم که از این کلاها میذاشت سرش. خیلی آدم صاف و سادهای بود. همه سر به سرش میذاشتن. اما من دلم یه جورایی براش میسوخت!
یه مسئول امور رایانه هم داشتیم که بهطور غیررسمی و خارج از برنامه، معلم کامپیوترمون بود. یعنی انقدر این بشر سطح درک و شعور و قدرت ارتباطش بالا بود که الان بعد از حدود ده سال از تموم شدن مدرسه، هنوزم بچهها عاشقشن. ^_^
یه معلم ریاضی هم بودش که کلهشو یه بار از لای نردههای قائم و موازی پنجرهی کلاس برد بیرون تا هوای تازه و بارون خورده رو استنشاق کنه. اما موقعی که خواست کله رو بکشه تو، گوشاش گیر کرد به نردهها. یک ربع این گوشاشو مالوند و چلوند تا برگشت تو کلاس کلهش! اون یه ربع جزء شیرینترین یک ربع خندیدنای از ته دلم بوده تا بدین لحظه! :دی
کلی معلم دیگه هم داشتیم که از هر کدوم به نوعی خاطره دارم. حالا شاید بعدتر تعریف کردم... :)
+ شیش روز تا روز معلم... :)