من عاشقانه سیب رو بهعنوان برترین میوهی دنیا دوست داشتم، تا اینکه با کنسرو ذرت شیرین آشنا شدم...!
من عاشقانه سیب رو بهعنوان برترین میوهی دنیا دوست داشتم، تا اینکه با کنسرو ذرت شیرین آشنا شدم...!
تا امروز تا ابتدای سورهی مبارکهی صافات (بخش ۱۵۱) رو با هم خوندیم.
اگه تمایل دارین توی ختم قرآن مشارکت کنین، شمارهی بخش(های) مورد نظرتون رو تو بخش نظرات ثبت کنین.
.:: بخشهای ۱۴۱ تا ۱۶۰ بخشهای ۱۶۱ تا ۱۸۰ ::.
بخش ۱۵۱: دکتر سین
بخشهای ۱۵۲ و ۱۵۳: شباهنگ
بخش ۱۵۴: آقاگل
بخش ۱۵۵: AmiN
بخش ۱۵۶: منتظر اتفاقات خوب (حورا)
بخش ۱۵۷: ناشناس
بخش ۱۵۸ تا ۱۶۰: آرتمیس .
بخشهای ۱۶۱ و ۱۶۲: آرزو ﴿ッ﴾
بخشهای ۱۶۳ و ۱۶۴: ترنم
بخش ۱۶۵:
بخش ۱۶۶:
...
اگر میخواین دربارهی چیستی و چگونگی ختم قرآن تو این وبلاگ آگاهی پیدا کنین، اینجا رو بخونین.
تو اینستاگرام یکی پرسید: «چرا ازدواج نمیکنین؟»
سیل جوابا شروع شد و در حالی که دخترا سعی داشتن پسرا رو بیمسئولیت، فاسد، خوشگذرون، علاف، غیر قابل اعتماد و بچهننه جلوه بدن و پسرا داشتن پرتوقع بودن، مادیگرایی، دماغعملی بودن، مانع آزادی بودن و بیاخلاقی دخترا، بهعلاوهی مهریهی سنگین رو عامل اصلی معرفی میکردن، یکی اون وسط جواب داد: «چون زنم نمیذاره!»
... و یک ربع نیشم همینجوری وا موند! :دی
+ حالا واقعاً شما چرا ازدواج نمیکنین؟
از خاطرات دبیرستان میتونم به روز اولی که معلم جدید هندسه اومد سر کلاس، سلام کرد و گفت: «من خدامی هستم. شما چهطور؟» و ما هم گفتیم: «نه! ما خدامی نیستیم!» اشاره کنم!! :|
یک معلم دیگه هم بود که حسابان درس میداد. این بهقاعدهی یک متر در سه و هشتاد مساحت سیبیلش بود. کلاس ما هم ساعت بعد از ناهارش بود. یعنی مشتق که میگرفت از تار و پود سیبیلاش برنج تراوش میکرد تو صورت ردیف اول!!
یه معلم پرورشی هم داشتیم همیشه ساعت کلاس که میشد از دفترش (بخونین: پناهگاهش) خارج میشد، تو سکوت سالن با دمپاییاش لخ لخ از جلوی در کلاسا رد میشد. دقت کنین صندل یا کفش راحت نهها! دمپایی!! بعد زنگ تفریح که میخورد، میرفت تو اتاقش درو میبست!
معلم زبانمون هم که سه ماهه کتاب رو تموم میکرد، از اون به بعد میرفتیم سمعی بصری فیلم زبان اصلی میدیدیم! خاطرهی دیدن بی سیزده هیچوقت یادم نمیره!! منتها چون فیلماش سانسور نشده بود عموماً، معلم یه نفرو میذاشت دم در نگهبانی بده! :دی (البته صحنهای هم نداشت به اون شکل! :|)
یه معلم شیمی هم داشتیم که مشکل آی کانتکت داشت بنده خدا! به ترک سقف زل میزد، درس میداد.
معلم ورزشمون هم از فرط کهولت سن، دندوناش داشت مجدد در میومد. اما آشنای مدیر بود؛ میفهمی؟! آشنای مدیر! خخخخخ
یه کتابدار هم داشتیم که از این کلاها میذاشت سرش. خیلی آدم صاف و سادهای بود. همه سر به سرش میذاشتن. اما من دلم یه جورایی براش میسوخت!
یه مسئول امور رایانه هم داشتیم که بهطور غیررسمی و خارج از برنامه، معلم کامپیوترمون بود. یعنی انقدر این بشر سطح درک و شعور و قدرت ارتباطش بالا بود که الان بعد از حدود ده سال از تموم شدن مدرسه، هنوزم بچهها عاشقشن. ^_^
یه معلم ریاضی هم بودش که کلهشو یه بار از لای نردههای قائم و موازی پنجرهی کلاس برد بیرون تا هوای تازه و بارون خورده رو استنشاق کنه. اما موقعی که خواست کله رو بکشه تو، گوشاش گیر کرد به نردهها. یک ربع این گوشاشو مالوند و چلوند تا برگشت تو کلاس کلهش! اون یه ربع جزء شیرینترین یک ربع خندیدنای از ته دلم بوده تا بدین لحظه! :دی
کلی معلم دیگه هم داشتیم که از هر کدوم به نوعی خاطره دارم. حالا شاید بعدتر تعریف کردم... :)
+ شیش روز تا روز معلم... :)
به حول و قوهی الهی، تا امروز، تا اول سورهی عنکبوت رو با هم خوندیم. امروز ادامه میدیم با بخشهای ۱۳۵ به بعد از این جدول، و در ادامه، بخشهای ۱۴۱ تا ۱۶۰ از این جدول.
بخش ۱۳۵: دکتر سین
بخش ۱۳۶: Bahar Alone
بخش ۱۳۷: آقاگل
بخشهای ۱۳۸ و ۱۳۹: آرتمیس .
بخش ۱۴۰: ترنم
بخش ۱۴۱: ناشناس
بخش ۱۴۲: منتظر اتفاقات خوب (حورا)
بخشهای ۱۴۳ و ۱۴۴: محبوبه شب
بخش ۱۴۵: شباهنگ
بخشهای ۱۴۶ و ۱۴۷: آرزو ﴿ッ﴾
بخش ۱۴۸:
...
اگر میخواین دربارهی چیستی و چگونگی ختم قرآن تو این وبلاگ آگاهی پیدا کنین، اینجا رو بخونین.