در موقعیت تصمیمگیری...
قبل از هر چیز مرسی که به سؤالم جواب دادین همگی. برام مهم بود قبل از اینکه بگم چی شده بدونم نظر کلی شماها چیه. اینکه بدونم موضوعی که ذهن منو به خودش مشغول کرده، طبیعیه یا نه! و تا چه حد برای بقیهی شماها موضوعیت داره.
ضمناً میبخشید که به کامنتا جواب ندادم؛ چون در واقع کامنتای شما، خودشون جواب بودن! :دی این پست یه جواب کلی و بزرگه برای جوابای شما و چرایی سؤال دیروز...
عرض کنم خدمتتون که طیف جوابای شما رو به این سؤال که «خونوادهتون میدونن وبلاگ دارین؟» میشه توی چند دسته به این شکل تقسیمبندی کرد:
۱. نه، و نمیخوامم بدونن! اصن چه معنی داره؟!
۲. نه (همینجوری نهی خالی!)
۳. نمیدونم (یعنی برام مهم نیست!)
۴. کلیتشو میدونن، اما جزئیاتشو نه.
۵. بعضیا میدونن، بعضیا نه.
۶. بله (بلهی خالی بدون توضیح اضافه...)
۷. بله و حتی چه خوبه که میدونن!! :|
که این وسط اون گزینههای «کلیت آره، جزئیات نه» و «بعضیا آره، بعضیا نه» با اختلاف بیشترین میزان آرا رو داشتن.
خب داستان از این قراره: منم مثل خیلیا دوست داشتم - و دارم - که آدرس وبلاگمو خونواده ندونن. چون همونطور که احتمالاً میتونین درک کنین و بعضیاتون هم بهش اشاره کردین، پتانسیل زیادی وجود داره که در چنین شرایطی آدم دیگه خودش نباشه. به قول آرزوهای نجیب، آدمو معذب میکنه و باعث خودسانسوری میشه و در اون صورت دیگه من، من نخواهم بود. البته خونوادهم بهصورت کلی میدونن که یه کارایی (!) میکنم. اما اینکه دقیقشو بدونن یا آدرس داشته باشن، نه. در واقع حالت ایدهآل من وقتیه که بقیهی اعضای خونواده بدونن وبلاگ من وجود داره، اما نخوننش!
اگر یه نگاه کلی به جوابای شما (کامنتای پست قبل) بندازیم، میتونیم نتیجه بگیریم که این موضوع، یعنی مطلع بودن خونواده و اطرافیان از وبلاگنویسی، یه بحث سادهی پیشپاافتاده نیست - حداقل برای درصد قابلتوجهی از بلاگرا. و برام جالب بود که هیچکس جوابش «در موقعیت تصمیمگیری هستم.» نبود! موقعیتی که الان من دقیقاً وسطش قرار دارم.
حالا چی شد که من تو موقعیت تصمیمگیری هستم الان؟
ما بعد از مدتها که مودمِ بدون وایفای داشتیم توی خونه، تصمیم گرفتیم از سرویسای پرسرعتتر استفاده کنیم. بنابراین اواخر سال گذشته سرویس جدید و مودم جدید گرفتیم که باعث شد از اون به بعد خونه وایفای داشته باشیم.
بابای من، مثل بابای خیلیای دیگه بهشدت پیگیر اخبار روزه! :| وقتی میگم بهشدت یعنی بهشدتا!! همیشه و هر ساعت سرش توی تلویزیون بود تا اخبار رو داغ داغ رصد کنه. چرا؟ نمیدونم! :| وقتی زیرساخت لازم برای دسترسی بابا به اینترنت فراهم شد، من برداشتم کار با اینترنت رو یاد بابا دادم. در نتیجه بابا الان هر شب یک ساعت گوشی دستش میگیره و اخبار رو مرور میکنه!
داشتیم خوش و خرم با همین فرمون جلو میرفتیم که دیشب بابا یه حرکت جدید زد: برداشت اسم اعضای خونواده رو یکی یکی سرچ کرد توی اینترنت! :|| و از روی نتایج اسم من به شازده کوچولو در مترو و از اونجا به رادیو بلاگیها رسید. و البته کاش داستان به اینجا ختم میشد! بابا کشفشو با سایر اعضای خونواده، یعنی مامان و آبجی هم در میون گذاشت!! :|
حالا مطمئنم اگر بابا خودش هم پیگیر داستان نباشه، حداقل آبجیم الان قطعاً اینجا رو پیدا کرده و شاید همین الان اصلاً داره این مطلبو میخونه! البته قبلاً این مسأله در حد یه احتمال برام مطرح بود. اما الان نودو نه درصد مطمئنم که اتفاق افتاده... -_-
از طرفی هم من دیشب کلی روی این موضوع فکر کردم و تونستم دلیل این طرز تفکرم (همین که نمیخوام خونواده وبلاگمو بخونن) رو اینطور پیش خودم توصیف کنم و توضیح بدم: من نمیخوام بقیهی خونواده وبلاگمو بخونن تا منو قضاوت نکنن. یعنی پیش خودم فکر میکردم که اگه بقیهی اعضای خونواده نوشتههامو بخونن، دیدشون نسبت به من تغییر میکنه. اگر من یه وبلاگ داشتم با مطالب نه خیلی شخصی؛ و تفکرات و منویاتم رو مستقیم رو داریه نمیریختم - مثل خیلی از وبلاگنویسایی که به هر دلیلی خودشون نیستن توی وبلاگشون - حقیقتاً تا این حد مسأله برام مهم نمیشد. اما اینکه تصمیم گرفتم خودم باشم، کارو برام سخت میکنه...
حالا من باید تصمیمگیری کنم و چندتا گزینه پیش روم هست...
گزینههای روی میز:
۱. شاید سرراستترین و آسونترین کار این باشه که بدون درگیر کردن خودم بین نیمهی پر و خالی لیوان، صورت مسأله رو پاک کنم. چهجوری؟ خب میتونم برم با اسم و آدرس جدید، یه جای دیگه به وبلاگنویسی ادامه بدم. عیب این روش اینه که مسأله شاید موقتی حل بشه اما بهصورت بالقوه کماکان امکان بروزش وجود خواهد داشت. ضمن اینکه کلی زمان لازمه تا دوباره با اسم و آدرس جدید شناخته بشم.
۲. یه راه دیگه میتونه این باشه که خیلی چکشی و مستقیم بردارم بابا و مامان و آبجی رو بیارم پای مونیتور و وبلاگمو بهشون نشون بدم. خوبی این روش اینه که این بار فکری الکی و بیخودی از بین میره. عیبش اینه که ممکنه تا مدتی (و شاید تا همیشه) مجبور به خودسانسوری بشم.
۳. راه دیگهش اینه که بیخیال قضیه بشم. بذارم ببینم گذر زمان چه راهی رو برای این موضوع انتخاب میکنه! که خب خوبیش اینه که ممکنه قضیه بدون درد و خونریزی فیصله پیدا کنه و بدیش لنگدرهوایی و بلاتکلیفیشه!
+ بهعنوان کسایی که نشون دادین با این موضوع مواجه بودین و شرایطم رو درک میکنین، بگین چه کنم؟!! نیاز به همفکری دارم...