۱۵ مطلب با موضوع «سپارش :: کتاب» ثبت شده است

این بار به‌جای یه کتاب رمان، ترجیح دادم «قصه‌نویسی» رضا براهنی رو دست بگیرم!

قلم روون و زبان فصیحی داره. ضمن این‌که طنز کم‌رنگ و تلخی هم در ذات نوشته مستتره، که خوندنشو لذت‌بخش‌تر می‌کنه. اطلاعات فنی و خوبی هم در کتاب وجود داره، که باعث می‌شه دفعه‌ی بعد که رمان می‌خونین، به چیزایی دقت کنین و ازشون لذت ببرین، که تا حالا نسبت بهشون غافل بودین! اینا رو با مطالعه‌ی حدود صد صفحه‌ی اول کتاب متوجه شدم. :)

کتاب، حدود پنج دهه‌ی پیش نوشته شده؛ اما به‌طرز اعجاب‌آوری زنده و پویاست! به کسانی که قصد «قصه‌نویسی» حرفه‌ای رو دارن، و همین‌طور کسانی که قصد «قصه‌خوانی» حرفه‌ای رو هم دارن، شدیداً توصیه می‌شود!

۵ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۵۳
دکتر سین
اولین باری که تصویر جلدشو دیدم، با خودم گفتم به‌طور حتم از اون کتابای عمیق و چندلایه با شخصیتای مرموز و پیچیده‌ست و نمی‌دونم چرا بدون این که این نظریه رو امتحانش کنم، ناخودآگاهانه پذیرفته بودمش و بی‌خیال خوندنش شده بودم.
اما الان که بعد از مدت‌ها یه کتاب دست گرفتم و به‌صورت کاملاً اتفاقی شروع کردم به خوندنش، متوجه شدم که تصورات ذهنی‌‌ای که از ظاهر یه کتاب و اسمش می‌گیریم، به احتمال زیاد واقعی نیست! «باید خودت شروع کنی به خوندن یه کتاب، تا بفهمی می‌فهمیش یا نمی‌فهمیش! تنها راه موجود همینه!» :)


+ کتاب «مسخ» کافکا، علی‌رغم اسم دهن‌پرکن خودش و نویسنده‌ش، و درست بر خلاف اون‌چه که فکر می‌کردم، برام یه چیزی بود در حد «شبه‌داستانایی» که در نوجوونی می‌نوشتم! همون‌قدر ساده و روون؛ همون‌قدر غیرواقعی! :)
۸ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۲۱
دکتر سین

یکی از نشانه‌های تنبلی اینه که الان ده ماهه رمان نخوندم! داستان کوتاه زیاد خوندما! شاید بتونم بگم اصلاً خیلی خیلی زیاد می‌خونم، بیش از حد! به‌شدت-در-دسترس-بودن داستانای کوتاه، باعث می‌شه که آدم همت نکنه مث دوران جوونی دو روزه هشتصد صفحه رمان بخونه!

آخرین رمانی که خوندم، کوری اثر ساراماگوئه. عید خوندمش! از اون موقع تا الان چند بار تلاش مذبوحانه داشتم که منجر به شکست شد: مثلاً یه بار اومدم صد سال تنهایی رو برای بار nام بخونم. ولی نهایتاً تا این‌جا رسیدم و دیگه ادامه ندادم:

آن توده‌ی خشک و زردرنگ را جلو چشمان پسر ارشد خود که در این اواخر دیگر پای به آزمایشگاه نگذاشته بود نگه داشت و پرسید: «به‌نظرت مثل چیست؟»
خوزه آرکادیو با صداقت جواب داد: «گه سگ!» [من همین‌جا بابت بی‌تربیتی گابریل از تک‌تکتون عذر می‌خوام!]
یکی دوباری هم خواستم ذائقه‌های دیگه رو امتحان کنم؛ مثلاً من زنده‌ام رو شروع کردم. اما بازم تموم نشد. ته‌ش رسید به اینجا:
پیش خودم فکر کردم اگر متوجه سنجاق شلوارم بشود و آن را از من بگیرد با این شلوار چگونه راه بروم؟
توی این شرایط نیاز دارم یه نفر بهم یه کتاب خوب پیشنهاد بده؛ یا منو به یه چالش «عملی» دعوت کنه؛ یا یه راهکار درست و حسابی پیش پام بذاره!

راستی! یه بارم مدیر مدرسه رو خوندم. اینو یادم نبود! یه کم امیدوار شدم به خودم. تابستون خوندمش! آخیییش! اون ده ماه که اون اول گفتم، الان شد چار پنج ماه!!

+ این روزا به‌شدت سرم شولوغه. به‌شدتِ خیلی شدید! اگه راهی پیشنهاد می‌دین، این مهم رو هم لحاظ کنین!

+ اثری خوب از امریکای جنوبی و/یا یک اثر رئال جادویی در اولویت است! :)

+ نمی‌دونم این شازده کوچولو چی داره هر بار شروع می‌کنم، بدون این که بفهمم تا ته می‌رم! توی این شرایط همینشم غنیمته! شصت بار خوندمش! :))
۷ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۴ ، ۱۱:۱۸
دکتر سین

یکی از روزهای آخر بهار سال هشتاد و یک بود که من جانداری به نام امیر مهدی ژوله را دیدم. او شبیه میله‌ی پرچم بود. او فکر می‌کرد یک ورزشی‌نویس است. او فکر می‌کرد چون در نشریات تماشاگران، پیام‌آور و جهان فوتبال مطلب نوشته حتماً ورزشی‌نویس است، اما اشتباه می‌کرد؛ نبود. عمراً. او یک طنزنویس بود. این را خودش هم نمی‌دانست. یعنی عقلش نمی‌رسید که بداند. برای همین هم شروع کرد به نوشتن مطالب ورزشی و به این ترتیب او مثل بقیه زندگی‌اش یک راه اشتباه را ادامه داد.

مطالب ورزشی او در چلچراغ چاپ می‌شد و خودش کلی احساس می‌کرد دارد ورزشی‌نویس بزرگی می‌شود، اما نمی‌شد.

یک روز یک مطلبی نوشت به اسم یادداشت یک کودک فهیم. قرار بود این ستون در طول مدت جام جهانی به چاپ برسد. رسید. خوب بود. خودش اینطور فکر نمی‌کرد. بس که خنگ بود. گفتم بیا و یک بار توی عمرت واقعاً فهیم باش و این ستون را حفظ کن. ستون، تبدیل به ستونی ثابت شد. رفته رفته طرفدار و هوادار و ... حتی خواستگار پیدا شد. او به تدریج از صورت یک میله پرچم بدل به یک چهره جهانی شد. من از او ذوق می‌کردم. یک جاهایی احساسات خوبی نسبت به او پیدا می‌کردم. وقتی در مراسم شب چله چلچراغ مردم چند کیلو وات ساعت برایش دست زدند، از این‌جا تا شابدالعظیم احساس خرسندمدارانه‌ای به من دست داد.

یک روز فردی موسوم به فریدون عموزاده خلیلی به او پیشنهاد داد بیا کتابت بکنیم، او هم گفت با اجازه بزرگترها بع‌له.

حالا من در این برهه حساس و حتی صحنه‌دار از زمان معتقدم او اگر قدر خودش را بداند و اینقدر بچه‌بازی از خودش در نکند روزی آدم می‌شود. به هر حال از میله پرچم بودن که بهتر است.


متنی که خوندین، پیشگفتاریه با عنوان «او روزی آدم می‌شود» که «ابراهیم رها» اول کتاب «دست‌نوشته‌های یک کودک فهیم» اثر «امیر مهدی ژوله» نوشته.

شاید خیلیا تا چند ماه قبل اسم ژوله رو فقط توی تیتراژ بعضی از سریالا دیده بوده باشن. اما ژوله امروز یکی از حرفه‌ای‌های طنزنویسی ایرانه. کتابی که امروز معرفی کردم، نقطه‌ی رسمی شروع ژوله، به‌عنوان ژوله‌ای که امروز می‌شناسیم، هستش! کتاب، کم‌حجمه: حدود ۹۰ صفحه. خوندنش وقتی ازتون نمی‌گیره، اما کلی بهتون انرژی می‌ده!

امیدوارم بخونین و لذت ببرین.


این تصویر روی جلده ...


... و اینم پشت جلده! :)

۴ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۴ ، ۱۸:۵۴
دکتر سین

در اولین پستی که به معرفی کتاب اختصاص می‌دم، می‌خوام یه کتاب بهتون معرفی کنم با عنوان

The art of being minimalist

بر خلاف ظاهر اسمش، این یک کتاب هنری نیست و یک نگارش ساده راجع‌به سبک خاصی از زندگیه. یه جورایی طرز تفکر نویسنده‌ش عجیبه: یه‌جور زندگی درویش‌مآبانه به سبک غربی؛ یه نوع شورش علیه مصرف‌گرایی! توضیح بیش‌تری نمی‌دم. اگه خواستین بخونین.



+ محتوای کتابو تأیید یا رد نمی‌کنم. فقط معرفی می‌کنم. خودتون عقل دارین، قضاوت کنین.

۳ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۱۶:۱۰
دکتر سین