۲ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

تا امروز حدود ۱۱ ساله که - در کنار کلاسایی که خودم مدرّسشون بوده‌م - هر ترم حداقل یکی دوتا کلاس حل تمرین هم داشته‌م.

چند سال پیش که دانشجوی ارشد بودم و حل تمرین یکی از کلاسای بچه‌های لیسانس رو گرفته بودم، چند روز بعد از تموم شدن ترم، یه روز خواهرم اومد خونه و یه کتاب دیوان رباعیات خیام آورد. گفت که کتابو یکی از دانشجوها بهش هدیه داده. آخه من و خواهرم هم‌رشته‌ای هستیم و هر دو توی دانشگاه تدریس می‌کردیم و می‌کنیم. اولش خیال کردم هدیه از طرف یکی از دانشجوهای خودش باشه. اما وقتی گفت که اینو خانوم فلانی - که توی کلاس من بود - داده، قضیه برام جالب شد.

آبجی گفت که خانوم فلانی اومده آموزشگاه پیشش و دربارهٔ من باهاش صحبت کرده. گویا از من خوشش اومده بوده و خواسته که این موضوعو از طریق خواهرم به من بگه.

اولش به‌عنوان یه پسر حس خوشایندی داشتم که کسی ازم رسماً خواستگاری کرده. اما من هیچ‌وقت توی تصمیم‌گیری - متأسفانه یا خوش‌بختانه - آدم احساساتی‌ای نبوده و نیستم. همیشه می‌ذارم استدلال و منطق و حتی کمی هم احتیاط برام تصمیم بگیره. برای همینم هیجانِ خواستگار داشتنو گذاشتم کنار و نشستم منطقی به قضیه نگاه کردم. به خانم فلانی. حرکات و سکناتش. ظاهرش و - تا جایی که می‌شد از برخورد با ایشون اطلاعات کسب کرد - باطنش و خلاصه هر چیزی که ممکنه در انتخابم تأثیرگذار باشه. و بعد از سبک سنگین کردن به این جمع‌بندی رسیدم که حس خاصی به ایشون ندارم. بنابراین در کمال احترام و ادب از طریق خواهرم نظرمو به اطلاعش رسوندم و قضیه در کمال آرامش فیصله پیدا کرد.

این تجربه یکی از شیرین‌ترین تجربیات زندگی من بود. نه به‌خاطر خواستگار داشتن، نه به‌خاطر قندی که چنین موقعیتی می‌تونه تو دل هر پسری آب کنه. نه. برای این‌که تو جامعه‌ای که اکثر قریب به اتفاق دخترا می‌شینن تا یکی پیدا بشه و پا پیش بذاره، خانوم فلانی به حرف دلش گوش داد و خودش دست به‌کار شد. از طریق درست، با رفتار درست و با واکنش درست.

خانوم فلانی هنوزم و تا همیشه جایی در دل من نداشته و نخواهد داشت. اما هر بار یاد اون جریان می‌افتم، بلوغ رفتاری و طرز فکرش منو به تحسین وامی‌داره.

۱۴ دیدگاه موافقین ۲۶ مخالفین ۱ ۲۱ آذر ۹۹ ، ۰۰:۵۸
دکتر سین

یک. اُپنینگ

دیدین هر کسی یه سری داستان تکراری دربارهٔ زندگیش داره که برای همه تعریف می‌کنه.

مثلاً بابای من تا حالا شیشصد بار داستان مهاجرت خونوادهٔ بابا بزرگمو به شاهرود برام تعریف کرده.

تک‌تک جزئیات مسیر،

شهرایی که توش استراحت کردن،

شهرایی که بدون توقف ازش رد شدن،

طولانی بودن سفر تهران-شاهرود تو سال ۵۲،

و کلی ریزه‌کاری و نکتهٔ دیگه که هر بار بیان می‌شه.

هر بار

بدون ذره‌ای تغییر

و با ترتیب مشخص.

انگار قرآنه که نشه پس و پیشش کرد.


دو. استوری آو ماین

داستان تکراری زندگی من...

اصلاح می‌کنم:

«یکی از»

داستانای تکراری زندگی من که دربارهٔ خودم برای همه تعریف می‌کنم

- و شاید بعضی از شماها هم به‌واسطهٔ آشنایی مجازی با من قبلاً ازم شنیده باشینش -

اینه که:

من دورگه‌ام.

مامان و بابامم دورگه‌ان.


سه. سینونیم اند کلَریفیکِیشن

لازم به ذکره که منظور در اینجا از دورگه، دورگهٔ بین‌المللی نیست!

دورگهٔ فرامرزی نه!

دورگهٔ داخلی.

وطنی.

کسی که باباش مالِ یه شهره، مامانش مال یه شهر دیگه‌ست.


چار. کانتینیوئِیشن

من خودم شاهرودیم.

مامان، شاهرودیه؛ بابا، لَویزونی.

مامانِ مامان یزدی بوده؛ بابای مامان شاهرودی.

مامانِ بابا تهرانی بوده؛ بابای بابام لَویزونی.

بابای بابای بابامم محلاتی بوده.

شاهرود، لویزون، یزد، تهران، محلات.

کی می‌دونه؟

شاید اگه عقب‌تر برم به جاهای دیگه هم برسم.


پنج. پارازیت!

* همیشه اینجای داستان توی ذهنم یاد شعر سهراب می‌افتم

«نسبم شاید برسد

به گیاهی در هند

به سفالینه‌ای از خاک سیلک

نسبم شاید به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد»

:|


شیش. لیدِرِلی

این موضوع که وقتی از هر طرف می‌رم جلو به یه نقطه از ایران می‌رسم برام جذابه.

شنیده‌ین می‌گن همه‌جای ایران سرای من است؟

خب این مصرع literally دربارهٔ من صادقه.

بعضی وقتا دلم می‌خواد تا تهش جلو برم ببینم چی می‌شه.

از کجا اومدم.

پدرا و مادرام چه جور آدمایی بوده‌ن؟

داستان زندگی‌شون چی بوده؟


هفت. سو وات؟!

شاید بپرسین خب که چی؟

الان می‌گم خب که چی.

تو خونهٔ ما در خلال مکالمات روزمره یه اصطلاحی به‌کار می‌ره تحت عنوان «ناشور نامال».

ناشور نامال یعنی کثیف،

نامرتب،

شلخته.

تا حالا روش (= روی آن) زوم نکرده بودم.

چند روز پیش که بحث تمیزی اتاق من بود (!) برخوردیم به این ناشور نامال.

یک آن به این نکته دقت کردم که چرا در اطرافم این اصطلاحو کم می‌شنوم؟

به سرم زد برم ببینم ناشور نامال کجاییه.

با توجه به بِلا‌بِلابِلاهای فوق فکر می‌کردم اینم حتماً یه اصطلاح شاهرودی

یا لویزونی

یا یزدی

یا تهرانی

یا محلاتی باشه.

گوگل کردم.

فهمیدم مازنیه!

- مازنی یعنی مازندرانی -

از وقتی فهمیدم ناشور نامال مالِ هیچ‌کدوم از شهرای پنج‌گانهٔ ریشهٔ من نیست،

دارم فکر می‌کنم از کدوم طرف باید برم که برسم به مازندران!

نمی‌دونم می‌رسم اصلاً یا نه؟!

هشتگ دغدغه‌های متعالی

۱۱ دیدگاه موافقین ۱۳ مخالفین ۱ ۱۲ آذر ۹۹ ، ۰۰:۰۰
دکتر سین