تا امروز حدود ۱۱ ساله که - در کنار کلاسایی که خودم مدرّسشون بودهم - هر ترم حداقل یکی دوتا کلاس حل تمرین هم داشتهم.
چند سال پیش که دانشجوی ارشد بودم و حل تمرین یکی از کلاسای بچههای لیسانس رو گرفته بودم، چند روز بعد از تموم شدن ترم، یه روز خواهرم اومد خونه و یه کتاب دیوان رباعیات خیام آورد. گفت که کتابو یکی از دانشجوها بهش هدیه داده. آخه من و خواهرم همرشتهای هستیم و هر دو توی دانشگاه تدریس میکردیم و میکنیم. اولش خیال کردم هدیه از طرف یکی از دانشجوهای خودش باشه. اما وقتی گفت که اینو خانوم فلانی - که توی کلاس من بود - داده، قضیه برام جالب شد.
آبجی گفت که خانوم فلانی اومده آموزشگاه پیشش و دربارهٔ من باهاش صحبت کرده. گویا از من خوشش اومده بوده و خواسته که این موضوعو از طریق خواهرم به من بگه.
اولش بهعنوان یه پسر حس خوشایندی داشتم که کسی ازم رسماً خواستگاری کرده. اما من هیچوقت توی تصمیمگیری - متأسفانه یا خوشبختانه - آدم احساساتیای نبوده و نیستم. همیشه میذارم استدلال و منطق و حتی کمی هم احتیاط برام تصمیم بگیره. برای همینم هیجانِ خواستگار داشتنو گذاشتم کنار و نشستم منطقی به قضیه نگاه کردم. به خانم فلانی. حرکات و سکناتش. ظاهرش و - تا جایی که میشد از برخورد با ایشون اطلاعات کسب کرد - باطنش و خلاصه هر چیزی که ممکنه در انتخابم تأثیرگذار باشه. و بعد از سبک سنگین کردن به این جمعبندی رسیدم که حس خاصی به ایشون ندارم. بنابراین در کمال احترام و ادب از طریق خواهرم نظرمو به اطلاعش رسوندم و قضیه در کمال آرامش فیصله پیدا کرد.
این تجربه یکی از شیرینترین تجربیات زندگی من بود. نه بهخاطر خواستگار داشتن، نه بهخاطر قندی که چنین موقعیتی میتونه تو دل هر پسری آب کنه. نه. برای اینکه تو جامعهای که اکثر قریب به اتفاق دخترا میشینن تا یکی پیدا بشه و پا پیش بذاره، خانوم فلانی به حرف دلش گوش داد و خودش دست بهکار شد. از طریق درست، با رفتار درست و با واکنش درست.
خانوم فلانی هنوزم و تا همیشه جایی در دل من نداشته و نخواهد داشت. اما هر بار یاد اون جریان میافتم، بلوغ رفتاری و طرز فکرش منو به تحسین وامیداره.