بهاندازهی یک ایران کیف کردم...
+ به امید برد مقابل پرتغال! :)
بهاندازهی یک ایران کیف کردم...
+ به امید برد مقابل پرتغال! :)
آخرین فصل (فصل ده) فرندز، سیزده چارده سال پیش، یعنی سال ۲۰۰۴ پخش شده. اون موقع هر کدوم از شیشتا بازیگر اصلی فرندز بهازای هر قسمت، یک میلیون دلار گرفتن. یعنی هیجده قسمت، هیجده میلیون دلار. زیاده نه؟! حالا بعد از چهارده سال، فرندز کماکان داره توی کشورای مختلف دنیا خریداری و پخش میشه و هنوز هم یکی از پولسازترین سریالا به حساب میاد. یه درصدی از عواید فروش فرندز طبق قرارداد تا همیشه سهم شیشتا بازیگر اصلیه. آخرین رقمی که از فروش پارسال به هر کدومشون رسید، بیست میلیون دلار بود. یعنی چهارده سال بعد از آخرین فصل، اونا حتی بیشتر از زمانی که داشتن کار میکردن ازش درآمد دارن!
خلاصه اگر کسی از دوستان قصد داشت فرندز وطنی بسازه، من همینجا اعلام آمادگی میکنم. بنابراین، با اینکه شخصیتم خیلی به چندلرِ محبوبِ گوگوری مگوریم شبیهه، اما حاضرم جویی رو هم براتون بازی کنم... یا حتی فیبی! :دی
درون هر کتابی که دقیق شوید - هر قدر هم بدپرداخت و ناپخته باشد - تکجملههای زیبا وجود دارد. به عبارت دیگر، از میان هزارن جملهی یک کتاب، میتوان چندتا رسیده و آبدارش را گشت و دستچین کرد. تجربه میگوید برای انتخاب یک کتاب، گول چنین تکجملههایی را نباید خورد...
خدا رو شکر، انگار امسال هم داریم ماه رمضون رو درک میکنیم. انشاءالله بتونیم به بهترین شکل از این ساعتا و روزا بهره ببریم...
اون چیه که عاشقانهها رو شیرین و خوندنی میکنه؟ چرا ما حافظ و سعدی و مولوی رو دوست داریم؟ چرا شیرین و فرهاد یا لیلی و مجنون رو میخونیم و لذت میبریم؟ بهخاطر بیان زیبا و صنایع ادبی؟ شاید! جذبۀ داستان؟ ممکنه! احساساتی که ما رو درگیرشون میکنه؟ اینم میتونه درست باشه! اما بیاین با خودمون روراست باشیم. در واقع همهی اینا دلیل هستن و هیچ کدوم اینا دلیل نیستن...
اجازه بدین فرض کنیم من زیباترین و گرمترین احساساتم رو هم بهکار گرفتم و نوشتم:
هر بار از دلیل سکوتم میپرسی
و از نگاه خیرهام
واژههایم را جام چشمانت
و نگاهم را
بیکرانگی نگاهت
ربودهاند
گفتنیها را چشمانت گفتهاند
حرف تازهای نمانده
من فقط آمدهام غرق شوم
بگذار در سکوت غر...
یا اینکه مثلاً شروع کنم به قصه گفتن:
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای عاشقون، توی زمین و آسمون، هیشکی نبود. یه شاهزاده خانومی بود، مثال پنجهی آفتاب. اصلاً چرا مثال؟ رشک پنجهی آفتاب. گیسوش کمند، ابروش کمون، لباش لعل، حرفاش شکر، دماغش نقلی، چشماش عسلی. دلبر دلبرا. خواستنی و فریبا. کرور کرور، خاطرخواه یه لمحهی نگاش. هزار هزار، کشتهی یک دم شنفتن صداش. از شرق عالم تا غرب عالم، از این سر مملکت تا اون سر مملکت، نبود وزیر و وکیل و امیر و خواجه و تاجر و حاکمی که پیشکشی برای خواستگاری شازده خانوم از برای پسرش نفرستاده باشه به درگاه و بارگاه پادشاه. هر روز هر روز دستبوسی. هر شب هر شب خواستگاری. اما شازده خانوم قصهٔ ما دلش با هیچکدوم از خاطرخواهاش نبود. کارش شده بود نشستن کنار پادشاه و تحمل کردن لشکر نتراشیده نخراشیدهٔ بلند و کوتاه و کور و کچل.
جونم بگه برات از طرفی، یه کنج این هیاهو، یه گوشهی این قصر درندشت، تهِ تهِ باغِ کاخِ پادشاه، یه آلونک بود. توی آلونک، باغبون کاخ، با زنش و پسر شاخ شمشادش زندگی میکردن. یه روزی از روزا که شازده خانوم با خدم و حشم داشت توی باغ قدم میزد، پسر باغبون چشمش میافته به جمال شازده خانوم و آتیش عشق شازده خانوم میافته تو نیزار وجودش و هوش و حواس و عقل و صبرشو خاکستر میکنه و یکجا میده به باد یغما. پسر باغبون زار و نزار و پریشون و سوختهخرمن برمیگرده خونه. مادرش میبینه رنگ به رخسارش نمونده و عین شوربا وا رفته. مادره دیگه. از یه لرزش صدا، از یه صورت رنگباخته، تا ته قصه رو میخونه. اون شب پسر هزار مرتبه سرخ و سفید میشه تا بالاخره با هزار تتهپته راز دلشو به مادر میفهمونه. مادر میگه پسرم. شرزه شیرم. اگه شازده خانومو میخوای مثل مرد دست بذار روی زانوهاتو یا علی بگو. به خدا توکل کن و برو جلو...
و بعدش انقدر بنویسم و بنویسم و بنویسم تا پسر باغبونو برسونم به دلدارش.
یا بگردم توی ذهنم و شعرای خوشگل پیدا کنم. مثلاً:
چشمان آبیرنگ تو همرنگ دریاست / آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست
رک بگم: تا وقتی دلم برای هیچکس تو دنیای واقعی اطرافم نتپه، حق نوشتن چنین بیتی رو برای کسی ندارم. وقتی کسی نیست که مبهوت نگاهش بشم و ارتباطم با همۀ دنیا توی چشماش ذوب بشه، قلمفرسایی هیچ فایدهای نداره. وقتی اونی که باید باشه نیست، چیزی جز خلأ، جز بیحاصلی، جز کلیشه، جز هیجان، و جز ظاهر، ظاهر و ظاهر گیرم اومده؟ مجموعهای از کلمات که شاید زیبا کنار هم قرار گرفته باشن، اما هیچ رشتۀ ارتباطی با منِ واقعی درونم ندارن. تعارف که نداریم، کلماتی که سرچشمهشون جای دل، ذهن باشه، عاشقانه نیستن. بلغور کردن کلیشههان. تکراریان. بیروحن.
پس من میگم هر کس اول دل داده و بعدش عاشقانه مینویسه، دمش گرم، کارش درسته. عشقش مستدام، قلمش پاینده. اما اگر کسی فارغه و عاشقانه مینویسه، داره سادهلوحانه به دل خودش خیانت میکنه. من با احترام به حرکت ستودنی دوستام توی رادیو و قدردانی از همهی نوشتههای خوب و صادقانه و دوستداشتنی کسایی که نوشتن، عاشقانهای نخواهم نوشت. چون حس میکنم هنوز لیاقت نوشتن دربارهی عشق نصیبم نشده و بسنده میکنم به خوندن این بیت برای خودم:
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید / ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
+ به دعوت آقاگل عزیزم و رادیو بلاگیهای عزیزم برای چالش جام جهانی چشمات نوشتم. :)
+ میدونم چیزی به پایان مهلت فراخوان نمونده؛ با اینحال دعوت میکنم از الانور، شباهنگ و تیرکس که اگر تونستن، دست به قلم بشن. :)
1. An over-optimistically scheduled resolution or plan I could not help following it, especially when repeated;
2. A distorted mirror, especially when showing me my spherical nose far from my lips;
3. Stating deep feelings to wrong people and/or at wrong moments, especially expressing love;
4. A pants zipper left open mistakenly in public, especially when teaching in class;
5. Feeling phantom eye dirt, especially when talking to someone important;
6. A seat making inappropriate noise, especially when sitting on rubber sofa and I'd moved very slowly to avoid predicted noise;
7. Trying to convince a fanatic person, especially when (s)he considers him/herself not fanatic;
8. Finding out I wrote a wrong answer just after finishing an exam, especially when checking with a silly classmate who wrote the correct answer easily (or the easy answer correctly!);
9. A vote to a person for presidency or parliament membership based on his obviously silly plans, especially when I know that I'll feel regret after four years, and more especially when it will be repeated every four years.
+ Tell me about your list! :|
* توضیحات مقدماتی، در صورت نیاز...
پینوکیو: سلام.
آلبرت: سلام.
پ: شما پدر من هستین؟
آ: نه. من اجاقم کوره.
پ: دارین چه کار میکنین؟
آ: تراکتورم خراب شده. دارم تعمیرش میکنم.
پ: اینجا؟ وسط جنگل؟ مگه کجا داشتین میرفتین؟
آ: داشتم میرفتم سر مزرعه. حادثه که خبر نمیکنه. شده دیگه.
پ: یه بابا برام میکشی؟
آ: چی؟
پ: عکس یه بابا برام بکش.
آ: دستام روغنیه. نمیتونم.
پ: خواهش میکنم...
آ: ای بابا... بیا.
پ: این چیه؟ چه زشته!
آ: ولش کن اونو. بیا اینو ببین. چهطوره؟
پ: خیلی لاغره. جون نداره که.
آ: اونم ولش کن. بذار یکی دیگه میکشم.
پ: اوه! این یکی خیلی بزرگه. کمربندم داره؟
آ: [نچ!] ای بابا! عجب گیری کردیما! اصن بیا.
پ: این چیه؟
آ: این یه ساختمونه. بابات اون توئه.
پ: چه ساختمونی؟ کارگاه نجاری؟
آ: نه، یه دفتر کاره توی شهر.
پ: من فکر میکردم بابام نجار باشه.
آ: نه. کارمنده. تا حالا شهر رفتی؟
پ: نه نرفتم.
آ: من دو بار رفتم! خیلی جای شلوغ پلوغیه. آدم سرسام میگیره.
پ: باباها سکه هم میخورن؟
آ: نه! چهطور مگه؟!
پ: آخه من یه سکه داشتم. روباه مکار گفت برای اینکه بابام نخوردش باید تو زمین چالش کنم.
آ: کردی؟
پ: آره. روباه مکار گفت باید سکه رو چال کنی و بعدش صبر داشته باشی تا درختش در بیاد.
آ: سکه که درخت نداره.
پ: منم همینو گفتم. اما روباه مکار گفت داره. بعدشم گفت. اگه صبور باشم تا میوههای درخت برسن، میتونم چندتاشو بدم بهش و اهلیش کنم.
آ: به حق چیزای نشنیده...! ببینم. تو اهل کجایی؟ من اینطرفا ندیده بودمت.
پ: من از یه سیارهی دیگه اومدم. یه داداش دوقلو داشتم که همونجا موند. الان اون حدود صد سالی از من بزرگتره.
آ: یعنی چی؟
پ: یعنی اینکه زمان یه مفهوم نسبیه. برا من که سرعتم زیاد بود، زمان کندتر گذشته.
آ: مگه میشه؟! یک ساعت یک ساعت دیگه. چه وایسی، چه راه بری، چه بدویی!
پ: منم اولش باور نمیکردم...
آ: من که بعید میدونم. من هر روز صبح دارم با تراکتور میرم سر شالی. چه آروم برم، چه تند، زمان با یه سرعت میگذره...
پ: یعنی باور نمیکنی؟
آ: نخیر. من هرچهقدرم دهاتی باشم، دیگه اینقدرو میفهمم...
پ: اصن میدونی چیه؟ تو هیچی رو باور نمیکنی. نه نسبیت زمانو، نه درخت سکه رو! تو به تراکتورت برس، منم میرم دنبال یه نفر میگردم که یه نشونی از بابام داشته باشه!
آ: چرا ناراحت شدی؟ بیا حالا صحبت میکنیم... ببین! لااقل بگو سکه رو کجا کاشتی؟ آهاای!!
+ نوشتم برای سخنسرا... :)
یه ویدئو کلوپ توی شهرک ما هست که تقریباً هر هفته ازش فیلم میگیریم. اغلب خود صاحب مغازه و گاهی پدر پیرش هستن. امروز حدود ساعت شیش که رفتم تا قسمت چهارده شهرزاد و ساعت پنج عصر رو بگیرم، از همون «گاهی»ها بود. فلش رو دادم به پدر پیر و گفتم که شهرزادِ ۱۴ و ساعت ۵ عصر رو بریزه. بعد چشمم افتاد به پوستر «آینه بغل». ازش خواستم اونم بریزه...
اومدم خونه، نشستیم شهرزاد و ساعت ۵ عصرو دیدیم. خواستیم بریم سراغ آخرین بخش نمایشی امشب (!) که دیدم «آینههای روبهرو» رو جای «آینه بغل» ریخته برام! :| :)))))
+ الان دوباره عنوانو بخونی، متوجه مفهومش میشی! :دی
+ ساعت ۵ عصر بهشدت مقوا و مزخرف بود! مستقیم و بدوندرنگ رفت تو لیست قرمز! :|
+ فیلم خوب معرفی کنین ببینم. :دی
فرزند عزیزتر از جانم! حالا که شرایط بالفعل شدنت فراهم نمیشود و من اگر بخواهم با همین فرمان جلو بروم، تا سالها باید در کف دیدارت بمانم؛ اجازه میخواهم بدینوسیله سر صحبت را با تو باز کنم تا اگر روزی آمدی و دیدی من از فرط پیری آلزایمر دارم و این چیزها یادم نمانده بود، حداقل این چند نصیحت را به تو بدهکار نباشم.
عزیزم! وقتی در ایران به دنیا میآیی، یعنی اینکه خدا از همین اول کاری سر شوخی را با تو باز کرده است و قصد دارد از تو آزمونهای دهانآسفالتکن بگیرد. درسهایت را برای شب امتحان نگذار. نه اینکه چون شب امتحان دیر است؛ چون مفهوم شب امتحان اینجا بیمعنیست. امتحان الهی اینجا هر روز و هر شب و هر ساعت و هر دقیقه برگزار میشود و حتی مباحث میانترم هم حذفی نیست!
عسلم! هشیار باش! گول کتابهای مدرسه و فیلمهای تلویزیون را نخور. میگویند ایرانی بودن افتخار دارد. میخواهند باور کنی بهصورت ژنتیک و بدون هیچ زحمتی همیشه بهترین، متمدنترین، بافرهنگترین، الترین و بلترین هستی. نه عزیزم! این خبرها نیست. بدان که خدا هیچ ملتی را بهخاطر خون و نژاد بر ملتی ترجیح نداده. ایرانی خونش رنگینتر از هیچکس نیست. حالا خودت میآیی، میکشی، ملتفت حرفم میشوی! ایرانی بودن افتخار ندارد که هیچ! اتفاقاً کلی هم درد دارد.
فرزندم! وقتی به دنیا بیایی میبینی که پشت پیراهن همه سوراخ سوراخ است. هر که سوراخهایش بیشتر بود، بدان که چشم امیدش به آدمها بیشتر بوده. هر وقت داشتی وسوسه میشدی به کسی اعتماد کنی، این جملهی جادویی را چند بار پیش خودت تکرار کن: سوراخِ کمتر، سوراخِ کمتر، سوراخِ کمتر...
نفسم! یک تار مو از یک جایی جور کن بعد بقیهش را بخوان... آوردی؟! خب! این مو را میبینی؟ فرق مهربانی و سادهلوحی به این باریکیست. همیشه بیدریغ مهربان باش، اما این تار مو را هم همیشه بگذار توی جیبت یا یک جایی که جلوی چشمت باشد. لازم میشود.
دلبندم! با مفهوم آبکش آشنا هستی؟ ذهن آدم بیشعور یک چیزی مثل همان است. هر چهقدر بتوانی با آبکش آب برداری، همانقدر میتوانی از بیشعور توقع برقراری دیالوگ منطقی داشته باشی. به خودت قول بده در عمرت هیچگاه وقتت را صرف آب برداشتن با آبکش نکنی.
پارهی تنم! آگاه باش که از بین ظروف آشپزخانه یک ظرف بسیار مقدس است: نمکدان. اگر روزی کسی نمکدانش را داد دستت، تا پای جان تلاش کن که آن را نشکنی. اصلاً اینجور حساب کن که در هر نمکدانی، دلی نهفتهست...
امیدم! سرت را درد آوردم. ببخش. اگر برایم مهم نبودی، نمینوشتم. باز عمری باقی بود دوست دارم باز هم برایت بنویسم. نقداً همین را بچسب تا بعد. ته نامه را بوس کردهام. بگذار روی لپت. :)