این قافلهی عمر عجب میگذرد! دریاب دمی که با طرب میگذرد!
ساقی غم فردای حریفان چه خوری؟! پیش آر پیاله را که شب میگذرد...
- خیام
+ یکی از مواردی که نشون میده این قافلهی عمر عجب میگذرد، «عمر سایته» که اصلاً نفهمیدم کی شد ۷۰ روز! :|
این قافلهی عمر عجب میگذرد! دریاب دمی که با طرب میگذرد!
ساقی غم فردای حریفان چه خوری؟! پیش آر پیاله را که شب میگذرد...
- خیام
+ یکی از مواردی که نشون میده این قافلهی عمر عجب میگذرد، «عمر سایته» که اصلاً نفهمیدم کی شد ۷۰ روز! :|
هویجوری گفتم یه حالی بکنین تا اینجا اومدین! :))
یک روش اسکول کردن هم داریم که به طرف میگی یه فیگور خوب بگیر، میخوام ازت عکس بگیرم. بعد هر جور وایمیایسته باهاش بحث میکنی و ازش میخوای یه جور دیگه فیگور بگیره. حتی میتونی ازش بخوای که اداهای خندهدار دربیاره.
.
.
.
فقط یادتون نره از همون اول دوربین رو بذارین روی حالت فیلمبرداری و REC رو بزنین! :))
+ قبلنا با همین روش یه آرشیو «راز بقا» از دوستام داشتم و به خاطرش تا مدتها تحت تعقیب بودم. خخخ
مامانم رفته روضه؛ بهش «چیزِ فیلِ» مشکلگشا دادن!!! :|
آجیل گرونه! میفهمی؟! گرون!!
تنها وجه مشترکش با آجیلای مشکلگشای سابق اینه که توی این پلاستیک کوچولوها ریخته بودن که سرشو منگنه میکنن!
روی تخته نوشته بودم: خطها نسبت به هم سه وضعیت دارند: موازی، متقاطع و متنافر. دانشجو: میشه بیشتر توضیح بدین؟ گفتم فرض کن الان ...
- من یک خط و تو هم یک خط دیگر؛
بایست و بگو،
من کدام حالت را با تو دارم؟
- ... متنافریم؟!
و این میشود شاعرانگی تصادفی؛ به همین سادگی...
یک. سر کلاس میگم این جسمی که کشیدم پای تخته، «لوله»ست. بعد دانشجوئه اجازه گرفته میگه یعنی توش خالیه؟! :| یه لحظه اصن میخواستم برم کلهشو بگیرم بکوبم لب تیزی دیوار! دو سال دیگه هم بهش نگی «مهندس» میخوردت!!
دو. یکی از دوستان بود که یه بار بهش گفتم میای بریم سلف برا ناهار؟ گفتش بذار برم ببینم ساعت ۱۲ کلاس ندارم یا آره!!! یعنی پاشو تا رباط صلیبی کرد تو حلقوم ادب فارسی! تا یه ربع زمینو گاز میگرفتیم از خنده. الان سر چارراه وایمیسه. سربازه! :) یادش بخیر!
سه. رفته بودم آموزش دانشکده. دانشجوئه اومده شروع میکنه صحبت کردن؛ همه اوغ میزنن. دوستمون بهش گفت سیگار کشیدی؟ با لبخند بسیار گشاد، میگه از بوی دهنم فهمیدی؟!! میخواستم بگم پ ن پ از بو پات فهمیدیم... -_-
چار. من و دوستم، توی ماشین دوستم، جلوی نگهبانی؛ نگهبان دانشگاه به دوستم میگه شما نمیتونین با ماشین برین تو. بهش میگم من که مجوز تردد دارم. میگه شما که الان پشت فرمون نیستی! جامونو عوض کردیم من نشستم پشت فرمون رفتیم تو!!!
پنج. روز آخر کارآموزیم بود توی یه واحد صنعتی. رفته بودم نامهنگاریهای آخرشو بکنم برای نمره. مسئولش میگه اسم و شماره دانشجوییت همراته بزنم تو نامه؟! خیلی دلم میخواست بگم نه، ببینم چهکار میکنه! منتها آچار لولهگیر بزرگ دم دستش بود، گفتم بله همراهمه! :|
امروز یه شعرگرافی براتون میذارم از جناب حافظ با عنوان «بوس»!!
مصراع اول مطلع یه غزل معروفه:
«دیدار شد میسر و بوس و کنار هم .. از بخت شکر دارم و از روزگار هم»
+ غزل کامل رو در اینجا بخونین. من فقط ۱۰ بیت اولشو تأیید میکنم! بقیهش تمجید یه باباییه که من از این کارا خوشم نمیاد، حتی اگه حافظ کرده باشه!!!
«داستان دوستان» بهروز شد: بخوانید...
من اهل شاهرود هستم. (اگر نمیدونین کجاست، کافیه توی گوگل اسمشو سرچ بکنین.) از امروز تصمیم گرفتم یه سری مطلب راجعبه شهری که توش بهدنیا اومدم و بزرگ شدم، بذارم. اینم اولیش...