هولدن، سپهر، پروانه و من!
چندی پیش جناب هولدن خان، داستان کوتاهی رو که چند سال قبل نوشته بود، در ده قسمت توی وبلاگ خودش منتشر کرد. اونچه که میخونین، مرور و نقدی کوتاه بر این اثره.
یک. نویسنده، ریکس کرده است!
اولین نکتهی مهمی که به ذهنم میاد اینه که هولدن جسارت نوشتن رو داشته و در مورد موضوعی که همسن و سالاش علیالقاعده خیلی سراغش نمیرن، قلمفرسایی کرده. هرچند، هر بار که این موضوع توی وبلاگ خودش توسط «چند» نفر بیان شده، هولدن این مسأله رو وارد ندونسته؛ اما باید قبول کرد تو طول تاریخ، آثار ادبی زیادی صرفاً به خاطر این که نویسنده اثری رو خلق کرده که فراتر از حد انتظار بوده، برجسته شدن. البته، ناگفته نماند که همین جرأت به نوشتن، باعث بروز ایرادات مختلف پزشکی، ادبی، فنی و ... در داستان شده که البته باعث شیرینی کامنتها هم شده بود! :)
دو. «یکی بخر، دوتا ببر!» فرصتها و چالشها!!
نکتهی مثبت دوم، اینه که شما دو روایت با لحنهای مختلف و از دیدگاههای مختلف رو از یه موضوع واحد میخونین که جذابیت خاصی رو در اثر بهوجود میاره. در واقع میشه گفت از نیمهی داستان شما با این هدف داستان رو دنبال میکنین، که ببینین پای دوم ماجرا اونو چهطور روایت میکنه و آیا مثلاً کمی و کاستیای در روایت اول یا دوم پیدا میشه یا نه. البته میشد از همین موقعیت استفادهی بیشتری کرد و خواننده رو خیلی جاها معلق بین زمین و هوا نگه داشت! اما این اتفاق (اگه نگیم اصلاً توی هیچ سطری از داستان نیوفتاده!) حداقل میشه گفت، از حد استاندارد خیلی کمتر رخ داده و داستان بهصورت کاملاً خطی روایت شده!
سه. کلامی چند در پردازش کاراکترها
داستان مذکور، سهتا شخصیت پررنگ داره. سپهر و پروانه که زن و شوهر، و راویهای داستانن؛ و امیر حسین. پرداخت ضعیف شخصیت امیر حسین از عوامل تضعیفکنندهی روایته. بهنظرم میشد وقت بیشتری روش گذاشت و یا حتی داستان رو بهجای «دوپاره»، «سهپاره» روایت کرد! (به نظرم این ایده، ایدهایه که جای تأمل داره و پیشنهادیه که میشه روش فکر کرد!) و یا حداقل نقش قابل قبولتری در همین دوپاره براش ترسیم و خلق کرد. کاراکترای یه داستان، مخلوقات ذهن نویسندهان. یه نویسنده اگه بهطور متعادل شخصیتا رو خلق نکنه، «جهانش» کمابیش ناموزون و نچسب از آب در میاد!
چاهار. کِریاِیتیویتی!
این داستان از نظر خلاقیت در مونولوگها و دیالوگها ضعیفه. یعنی در سرتاسر داستان یه مونولوگ یا دیالوگ نمیبینین که زنگی رو در ذهن و قلب شما به صدا در بیاره، هیجانی به دل شما بندازه و یا لذتی براتون ایجاد کنه؛ و در کل زبان داستان بیش از حد سادهس! و این در حالیه که میشد دیالوگهای باقوامتر و تأثیرگذارتری رو در اون گنجوند. مثلاً فکر کنین سپهر توی افکارش به پروانه بگه: «من یه دقیقه عاشقت بودم، یه دقیقه ازت متنفر بودم! موندن سر دوراهی «تو» داغونم کرد لعنتی!» یا این که مثلاً پروانه بگه «من از این حرفش دردم نیومد، از این دردم اومد که «عشقم» آوار رو روی سرم خراب کرد!»
پنج. اندینگ!
پایان داستان قراره خیلی تلخ باشه، اما من فکر میکنم تلخیش کمه! این که سپهر توی آخرین صحنهی داستان، دقیقاً چند لحظه بعد از اقدام به کشتن پروانه، به لطف مدارک کامل و بینقص بالا سر پروانه، «همه چیزو بدون کوچکترین کم و کاستیای» میفهمه، و در همون لحظه هم بهجای این که مثلاً برداره پروانه رو ببره بیمارستان، میزنه خودشو میکشه، کمی غیرواقعی به نظر میاد و باورپذیریش کم میشه. به نظرم میشد «دریغ و حسرتی» رو که روی دل سپهر میمونه، (که به نظرم اوج داستان هم همین امر هست) خیلی هنرمندانهتر نشون داد. یه مقدار توی بستن و جمع کردن ماجرا شتابزده عمل شده.
شیش. و در پایان...
در کل، از هولدن جان عزیزم، که با این حرکت خداپسندانه (!) جمعی رو چند روز علاف کردن، تشکر میکنم! خخخخ
+ حالا جدای از شوخی، از خوندن و نقد کردن کارت لذت بردم! همیشه موفق باشی رفیق! :)