دماغهرو
[لطفاً در هنگام خواندن این متن، چشماتونو ببندین و بینیتونو باز کنین! به من اعتماد کنین! منظور نظر نویسنده رو بهتر درک خواهید کرد!!]
توی مسیر هر روزهی رفت و آمد من، چندتا مغازه کنار هم هستن، که وقتی از کنارشون رد میشی، دماغتون (=بینیتون)یه دور تمام اطلاعات ممکنه رو به مغزتون مخابره میکنه! ترتیب دکانهای مذکور عبارت است از:
۱. شکلاتفروشی؛
۲. تنباکو و دودجات (!) فروشی؛
۳. آبمیوه و بستنی فروشی (که جلوش همیشه چندین سبد میوهی «بودار» گذاشتن!)؛
۴. عطرفروشی؛ و در نهایت
۵. داروخونه؛
و شما با طی کردن مسافتی حدود بیست متر بهترتیب این حسها رو در ذهنتون مرور میکنین:
۱. حس شیرین کودکی [به ارتباط بوی پودر کاکائو و نوستالژیای که برای نگارندهی پست داره، فکر کنین]
۲. حس هپروت از نوع میوهای و از گونهی بسیار گیرا! [حس میکنین نشستین وسط منقل اصن!]
۳. حس خوشمزه و تازه و آبدار! [و بعضاً ملس!]
۴. حس خوشبو + حس یه کادویی که یه روزی یکی از دوستان قدیمی برای جبران «زحماتی» که براش کشیدی بهت هدیه داده!
۵. حس آمپولوفوبیا (=ترس از آمپول)! [بوی الکل و اینا]!
+ اسم گذرگاه مذکور رو گذاشتم «دماغهرو»؛ بر وزن پیادهرو!