دلم لک زده بود برای این فقرهنویسیا...
- اول دو بند خوشحال بنویسم:
یک. یه تشکر صمیمانه بکنم همین اول پستی از همهٔ کسایی که توی این چند وقت اخیر دارن منت سرم میذارن و داستانمو میخونن. ممنونم از کامنتها و لایکهاتون. به قول فرنگیا: دیس مینز اِ لات تو می! :) اگر برسم و تایپ قسمت بعدی رو تموم کنم، مرواریدِ سوم رو فردا منتشر میکنم. اگرم نشد، انشاءالله به حول و قوهٔ الهی اگر عمری بود، باقی داستان رو از اول مهر خواهم نوشت. علیالحساب چند روز میرم مرخصی. :)
دو. وبلاگم ۱۱۱۱ روزه شد. شیشِ شیش تولد سهسالگیش بود. یادم رفت جشن بگیرم! حالا ایشالا سال بعد، تولد چار سالگیش جبران میکنم؛ به شرط بقا. :)
- حالا دو بند غمگین:
سه. محرم اومد. حال عجیبی دارم. خستگی این روزا و این سالا تو جونم مونده. احساس میکنم بیآبروتر و روسیاهتر از اونی هستم که ... اما نه! بازم کَرَم آقا دل سیاهمو به طمع میندازه که امسالم ناامید نباشم... خیلی پُرروام! نه؟! -_-
چهار. از بعد از ظهر دلم آشوبه. از جلوی مغازهٔ لوازمالتحریری محل رد میشدم. صاحبش جوون خوشمشربیه. اما امروز عوض اینکه لبخند خودشو ببینم، یه بنر دیدم که روی در مغازهش زده بودن. عکس خودش بود. زیرش نوشته بود: «رفقا حلالم کنید.» میگن با ماشین رفته ته دره.
از بعد از ظهر دلم آشوبه. به چیِ این دنیا میشه دل بست آخه؟! روحش شاد... -_-
+ این روزا اگر اشکتون جاری شد، منم دعا کنین...