نردبون - پلۀ چهارم
قسمتای قبلی: پلهٔ یکم - پلهٔ دوم - پلهٔ سوم
باد میپیچه تو درختا. برگا صدای شرشر آب میدن. بوی برگای پوسیده زیر پاهام پرتم میکنه به دورترین خاطراتم توی این باغ. دوست دارم تا میشه لفتش بدم. بو بکشم. نفس بکشم. روی برگای خشک و زمین نرم راه برم.
جلوی عمارت یه محوطهٔ باز بدون درخته. بهش میگیم حیاط. هر چند که دیوار یا مرز مشخصی بین حیاط و چنارستان نیست. فقط اینکه توی حیاط هیچ درختی نیست. یه حوض آبی وسط حیاطه. یه تاب دو نفره هم یه گوشه جا خوش کرده. ون، پارک شده انتهای جادهٔ سنگفرش. کسی نیست. همه رفتهن تو. شیش جفت کفش مهمون جلوی در ورودی عمارته. از شب عید تا الان خانبابا رو ندیدهم. درگیر تست بودم همهش. کنکور لعنتی! دلم برا خانبابا لک زده. همین که میام برم تو، یاد مهناز میافتم. برای چند دقیقه یادم رفته بود باهامون اومده. جلوی در پام شل میشه. دودلم برم تو یا نه. مچ پاهامو از کفش کشیدهم بیرون. دوباره فشارشون میدم تو کفش. برمیگردم سمت حیاط. مهناز هر جا باشه همۀ اکسیژنای محیطو مصرف میکنه. میتونم خفگیای رو که حضور مهناز برام تدارک دیده، از همین بیرون حس کنم. اما نه؛ تقصیر اون نیست. هر مرضی هست تو وجود خودمه. نمیدونم ترسه یا خجالت. اما هر چی هست، عیب و ایراد از منه.
میرم سمت تاب. گرمم شده. کتمو درمیارم میندازم رو پشتی تاب. مراقبم چروک نشه. چروک بشه مامان گلی گرهم میزنه. میشینم. گوشیمو درمیارم. پترنمو میزنم. میرم تلگرام. شهناز آنلاین نیست. حتماً همه سرشون گرم چاق سلامتیه. هوس میکنم آهنگ گوش کنم. میرم تو پلی لیست. کاش هندزفریمو آورده بودم. همیشه تو جیبم بودا. آهنگا رو بالا پایین میکنم. نمیتونم تصمیم بگیرم. دستمو میذارم پایین صفحه. سریع میکشم بالا. آهنگا با سرعت از جلو چشمم رد میشن. یهو انگشتمو میذارم رو صفحه. هر چی اومد همونو پلی میکنم. چارتار، زن دیوانه. گوشی رو میذارم رو پام. دستامو یه جوری میندازم رو تاب انگار دست انداختهم رو شونۀ آدمای نامرئیای که دو طرفم نشستهن. سرمو میدم عقب. رو به آسمون. چشامو میبندم. با پام یه خرده تابو میدم عقب... و فرمونو میدم دست نوسان.
با توام پنجره هان!
رونق این خانه چه شد؟
آن زن دیوانه که رفت،
آن مردک دیوانه چه شد؟
از مرد شبآواره بگو
بگو خورشید شبش کجاست؟
از تسبیح عاشقانهها بگو
دانهبهدانه چه شد؟
چه باد خنکی میاد. نفس میکشم. بوی تازگی هوا آدمو به وجد میاره. چشمام که بستهست فکر میکنم تاب تا بالای بالا میره. چه سرگیجۀ شیرینی. عجب دلهرۀ هیجانانگیزی.
آه خواب آلودگی
بی تو در چشم عاشق نیاید
تنها ماندم کسی
جز تو شاید نشاید که آید
پیدا شو شعله کن
جان پروانه را
عمر دیوانه دیری نپاید
صدای در ورودی عمارت میاد. شاید یه نفر اومده ببینه کجا موندهم. چشامو وا نمیکنم. جنب نمیخورم. دلم نمیاد از لذتی که تاب داره بیدریغ و سخاوتمندانه بهم میده محروم شم.
کجا میروی؟
کمی بمان عشق
زمینم مزن
از آسمان عشق
بیا به باران تکیه کن
قدم قدم این پرسه را
بیا بگیر از چهرهام
غم و شب و تب هر سه را
مرا به طوفان دادهای
خودت کجایی؟
مرا به طوفان دادهای
خودت کجایی؟
کف حیاط شن درشت ریختهن. صدای راه رفتن روشو دوست دارم. صدای پای یه نفر میاد که اومده روی شنا. داره میاد طرفم. عجلهای برای رسیدن بهم نداره. آروم آروم داره نزدیک میشه.
آه خوابآلودگی
بی تو در چشم عاشق نیاید
تنها ماندم کسی
جز تو شاید نشاید که آید.
پیدا شو شعله کن
جان پروانه را
عمر دیوانه دیری نپاید
آه خوابآلودگی...
تموم شد آهنگ. دیگه باید چشامو باز کنم. بخش دیوونۀ روحم میخواد که مهناز جلوم ظاهر بشه. همینطوری که داره بهم لبخند ملیح میزنه چشامو وا کنم. نگاهمو که دید یه کوچولو جا بخوره. بعد بگه: «مامان نازی گفت بیام ببینم چرا نمیای تو. حالت خوبه؟» انقدر درصد فانتزی این خیال بالاست که خودم از سادهلوحیم خندهم میگیره. اما این بازی رو دوست دارم. چشامو وا نکنم و حدس بزنم کیه. بذارم تا جایی که ممکنه نوسان تاب و وزش باد تو عمق جونم نفوذ کنه.
بخش ترسو یا شایدم توسریخورم میگه بابا بهروزه؛ شایدم بابا شهروزه. الان که چش وا کنم، بهم تشر میزنه. «سر به هوا! همه اون تو منتظر توان. مثلاً جشن تولد توئه. یه فوج آدمو معطل کردهی!» منطقم میگه مامان نازیه. میاد جلوم وامیسته. میگه حالم خوبه؟ میگم آره. بعد از تو کیفش یه کتاب تست درمیاره میگه: «بیا! همین جوری بیکار نشین. تاب میخوری چارتا تستم بزن. چل پنجاه روز دیگه کنکورهها!» فکرشم دیوانهم میکنه! بخش ننر روحم میگه مامان گلیه. میاد جلو. بغلم میکنه. قربون صدقۀ قد و هیکل و چش و ابروم میره. بعد میگه: «مامان جون! مهنازو دیدی؟ خیلی خانومهها. چشات اومدنی تو ون بهم گفت تو دلت چه خبره. نگران نباش. خودم پشتتم مامان. میخوای باهاش حرف بزنم مزۀ دهنشو ببینم چیه؟» قسمت زندگیِ یکنواختم میگه شهنازه. خیلی جلو نمیاد. همونجا میایسته. آروم یه چیزی میگه. نمیشنوم. اما حتماً اومده بگه برم تو. منم پامو میکشم زمین تا تاب وایسه. پا میشم. یه هووووف از ته دل میگم و با شهناز میریم تو.
چشامو وا میکنم. واقعیت - مثل همیشه با افکارم مخالفت میکنه - میگه خانبابا خودش اومده! اصلاً فکرشو نمیکردم. حتی آخرین حدسمم نبود! زود هیکل ولوشدهمو از رو تاب جمع میکنم میایستم.
- سلام خان بابا.
میپرم بغلش.
- سلام بابا جون. چرا نمیای تو؟
- هوا خوب بود. گفتم بشینم رو تاب. دلم برات یه ذره شده بود خانبابا.
- منم بابا جون. با کنکور چهطوری؟
- ای بدک نیستم. یه دونه من میزنم تو گوشش. یه دونه اون میزنه تو گوشم. خصومت مسالمتآمیزی داریم با هم.
و یه لبخند گشاد تحویلش میدم. از نمک ریختنام خوشش میاد. احتمالاً الان یه چیزی دربارۀ «نمک» میگه!
- نمک!
دیدی؟! کوتاه بود. اما خودش بود! کتمو برمیدارم میتکونم. با هم میریم سمت عمارت. جلوی در خانبابا میگه: «شهروز، بابا! این آهنگه چی بود گوش میدادی رو تاب؟»
- دوست داشتی؟
- آره.
- میخوای دوباره برات بذارم؟
- آره. اما نه الان. الان بریم تو. موقع جشنه. ولی یادت باشه بعد از شام دوباره برام بذاریش.
- رو چشَم.
میریم تو.
ادامه داره...
© حق نشر محفوظ است.