نردبون - پلۀ سوم
قسمتای قبلی: پلهٔ یکم - پلهٔ دوم
از در بزرگ که وارد باغ میشی، سمت چپ یه آلونکه. یه اتاق چهل متری آجری. میگن برای نگهبان باغ بوده. ولی من که هیچوقت نگهبانی ندیدهم. تا جایی که یادم میاد، خانبابا همیشه تنها بوده. از جلوی در بزرگ، یه چنارستان شروع میشه. بزرگ، طولانی و خیلی قدیمی. وسط درختا یه جادهی سنگفرش رد شده. آخر این جاده میرسه به عمارت. یه ساختمون دو طبقهٔ آجری که از خانبابا هم پیرتره. از پشت عمارت تا ته باغ - که فاصلهٔ طولانیای نیست - درختای میوهست. زردآلو، انگور، آلو، سیب، گیلاس، آلبالو، انجیر، توت، شاتوت. از هر کدوم دو سهتا دونه درخت. و البته یه درخت گردوی خیلی پیر.
ماشین از روی راه باریک میره سمت عمارت ته باغ. درو پشت سرم میبندم. میایستم و به آلونک نگاه میکنم. اتاقکیه که یه در داره. روی هر کدوم از چارتا دیوار اطرافش یه پنجرهست. پشتبومش لونهٔ کفترای خانباباست. روی یکی از دیواراش یه نردبون چوبی قدیمی تکیه داده. سه طرف نردبون، توری فلزی کشیده شده. طرف چهارمش هم دیواره. در توری قفله. کلیدش دست خانباباست. کسی نمیتونه بدون کلید بره پشتبوم. بچه که بودم بهمون میگفتن خانبابا دوست نداره کسی بره سراغ کفتراش. برا همین درِ «قفسِ نردبون» رو قفل میکنه. اما...
فلاشبک به چهار سال و یک ماه و چهارده روز پیش: بیستونه اسفند بود. ساعت هشت شب. مثل هر سال جمع شده بودیم باغ خانبابا. برای سال تحویل. مثل تولد امروز، همه بودیم. همه به جز مهناز. لحظۀ تحویل اون سال دقیق یادمه. ساعت هشت و بیستوهفت دقیقه و هفت ثانیه. نیم ساعتی تا سال تحویل مونده بود. وسط هال بزرگ عمارت، سفرۀ هفتسین انداخته بودیم. سفره رو مامان نازی چیده بود. باسلیقه. مثل همیشه. مامان گلی و مامان نازی و شهناز توی آشپزخونه بودن. داشتن شام رو آماده میکردن. سبزیپلو ماهی. بوی ماهی سرخ کرده تموم عمارتو پر کرده بود. خانبابا و بابا شهروز و بابا بهروز و من نشسته بودیم توی هال. جلوی تلویزیون. بابا بهروز و بابا شهروز حواسشون به تلویزیون بود. خانبابا از رو دیوان قدیمیش داشت حافظ میخوند. من کنارش نشسته بودم. آروم زمزمه میکرد. اما من میشنیدم. خیلی شعر حفظ نیستم. اما این بیتو خوب یادمه:
باز آی که بازآید عمر شدهٔ حافظ / هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست
کسی حواسش نبود. ولی من اشک خانبابا رو دیدم که چکید. سریع پاکش کرد. بلند شد. گفت: «برم یه سر به کفترا بزنم.» انگار داشت با خودش حرف میزد. بابا شهروز و بابا بهروز متوجه نشدهن. خانبابا ژاکتشو برداشت و از عمارت رفت بیرون. یه چیزی تو دلم میگفت دنبالش برم. آروم رفتم سمت در. بابا بهروز گفت: «کجا؟» گفتم: «هیچجا. همینجا جلوی درم.» بابا شهروز گفت: «هوا سرده. زیاد بیرون نمون.» یه چشمِ سریع گفتم و دویدم بیرون. خانبابا داشت روی سنگفرش میرفت سمت در بزرگ. جادهٔ سنگفرش هر چند قدم یه ستون روشنایی داره. اما خانبابا یه چراغ قوه هم برداشته بود. سایهٔ چنارای لخت و بدون برگ، غلیظ و سیاه بود. جرأت نکردم از وسط درختا برم. وایسادم تا خانبابا دور بشه. بافاصله دنبالش رفتم. از روی سنگفرش. رسیدیم به در باغ. خانبابا پیچید سمت آلونک. وایساد جلوی قفس نردبون. دست کرد جیبش و یه دسته کلید درآورد. نور چراغ قوه رو انداخت رو کلیدا. کلید قفلو پیدا کرد. در با صدای غیژ دلخراشی باز شد. خانبابا رفت تو قفس. درو پشت سرش بست. از نردبون رفت بالا. کفترا خواب بودن. وقتی خانبابا رفت بالا، چندتا از کفترا بالبال زدن. نمیدیدمشون. اما صدای بال زدناشونو میشنیدم. بعد سکوت شد. دور آلونک تاریک بود. آلونک یه ور بود، جادۀ سنگفرش و روشناییش یه ور دیگه. باید چند قدمی میزدم به دل تاریکی. تموم جرأتمو جمع کردم. رفتم سمت آلونک. چیزی نمیدیدم. به مغزم فشار آورم. پیچ و تاب راه جلوی آلونک تو روشنایی چه شکلی بود؟ چشمام باز بود. اما چیز زیادی نمیدیدم. باد میوزید. سرد بود. آخرین سرمای قبل از بهار. گوشام و دماغم یخ کرده بود. رسیدم پای قفس نردبون. گوشای یخزدهمو تیز کردم. اولش صدای باد بود و صدای جیرجیرک. اما خوب که دقت کردم، صدای نالهٔ ضعیفی رو هم تونستم بشنوم. خانبابا بود؟ داشت گریه میکرد؟ انگار داشت با خودش حرف میزد. زوزهٔ باد نمیذاشت بفهمم. تاریکی، حرکت شاخههای چنار، صدای نامفهوم زاری. خیلی وهمآلود بود. ترسیدم. خواستم برگردم که پام روی یه سنگ سرید. خوردم زمین. خانبابا از اون بالا داد زد: «کیه؟» اومد لب بوم. نور چراغ قوه رو از اون بالا گردوند رو زمین. پیدام کرد. لو رفته بودم. گفتم: «منم خانبابا. مامان گلی میگه کجایین؟ سال تحویل شد.» خانبابا از نردبون اومد پایین. از قفس اومد بیرون. نورو انداخت رو صورتم. هنوز نشسته بودم و پامو میمالیدم. گفت: «از کی اینجایی؟» گفتم: «همین الان رسیدم.»
- دروغ نگو بچه. من که اومدم بیرون پشت سرم اومدی. اومدی فضولی. آره؟
- نه خانبابا. فقط اومدم صدات کنم. الانه که سال...
- بچه جون! من اگه جنس خودمو نشناسم که به درد لای جرز میخورم.
اصلاً دروغگوی خوبی نیستم. هیچوقت نبودهم. میدونستم نمیتونم ادامه بدم. راستشو گفتم.
- خانبابا، من دیدم که تو هال گریه کردی. نگرانت شدم. اومدم ببینم خوبی یا نه.
خانبابا کنارم چنباتمه زد. نورو انداخت رو پام. مچ پام پیچ خورده بود. کفشمو درآورد. قوزک پام کبود شده بود.
- ببین با خودش چی کار کرده! فضولباشی!
چند لحظه سکوت کرد. فکر کنم خانبابا هم داشت فکر میکرد که دروغگوی خوبی نیست.
- یاد مامان گلابت افتادم. دلم هواشو کرد. اومدم اینجا دلم وا شه.
- تو لونۀ کفترا؟
- لونۀ کفترا نه. نردبون.
صورت متعجب و ساکتمو که دید، فهمید باید بیشتر توضیح بده.
- میدونی مامان گلاب چه جوری فوت کرده؟
- آره. خودتون برام تعریف کرده بودین. گفتین از رو نردبون افتاد.
- این همون نردبونه.
خشکم زد. نگاه متعجبمو از رو صورت نیمهتاریک خانبابا برداشتم و به قفس نردبون نگاه کردم.
- حالا کرمت خوابید بچه؟ فضولباشی! پاشو بریم تو. الانه که سال تحویل بشه.
خواستم پا شم. نتونستم. دادم رفت هوا. خانبابا چراغ قوه رو داد دستم. کولم کرد. هیکلش با تمام پیری، درشت و مردونه و جوندار بود. با هم رفتیم سمت عمارت. صدای نفس نفس زدنای منظمش به واضحترین شکل ممکن تو سرم ضبط شده. گرمای تنای چسبیده به هممون تو اون سرما لذتبخش بود. یه لذت تکرارنشدنی. به نردبون فکر میکردم. به اشکای خانبابا. به مامان گلاب. و به اینکه بیست سال، برای زندگی فرصت خیلی کمیه.
در قفس نردبون مثل همیشه بستهست. یه گوشه از لونۀ کفترا رو از این پایین میشه دید. قبلاً از اینجایی که وایسادم چیزی روی پشتبوم معلوم نبود. اما قدم توی این یکی دو ساله یهو بلند شده. الان از اینجا دوتا کفترو میبینم. گردناشونو دادن تو و چشماشونو بستن. بیخیال دارن چرت میزنن. راه میافتم سمت عمارت. اما نه روی سنگفرش وسط باغ. از بین چنارا. چنارای سبز و بلند و پیر.
ادامه داره...
© حق نشر محفوظ است.