نردبون - پلۀ دوم
قسمتای قبلی: پلۀ یکم
- تو یه ساعته چی کار میکنی اون تو؟
صدای بابا بهروزه. از تو هال میاد. با منه یا با مامان نازی؟
- با توام. یه ساعته توالتو اشغال کردی.
با منه!
- اومدم.
آخرین نگاهو تو آینه میندازم. نگاه تو آینه برام غریبهس.
- حاضری؟
- آره.
- چرا رنگت پریده؟
ابروی راست بابا رفته بالا. این یعنی مغزش کنجکاو شده. داره احتمالاتو میسنجه: مریضه؟ سیگار میکشیده تو توالت؟ نکنه داشته ...
- خوبم.
در میزنن. ابروی بابا بهروز نمیاد پایین. میره سمت در. سر راهش از کنار شهناز رد میشه. شهناز به بابا میگه: «بابا، عموی بابای مهناز مرده.» بابا نمیشنوه. اصلاً متوجه نمیشه شهناز داره حرف میزنه. شهناز عادت داره. سعی نمیکنه دوباره بگه. بابا بهروز درو باز میکنه. بابا بهروز چاقه. نمیشه از پشتش دید کیه. بعد از پنج دقیقه بابا میاد کنار. مهناز جلوی دره. ضربان نبض روی شقیقهم رو حس میکنم. مهناز کیف مدرسهش دستشه. یه کیف بزرگترم جلو پاشه. میاد تو. بابا کیف بزرگو برمیداره میاد تو.
دارم فکر میکنم: «سر زانوی شلوارم جمع شده. اگه ببینه چی؟ اگه خم شم درستش کنم ضایعس؟ گفتم ضایع، یاد جوشام افتادم. باید دور وایسم. از دور جزئیاتش معلوم نیست. جوش بزرگه سمت چپه. اگه سرمو یه خرده بچرخونم سمت چپ...» بیاختیار گردنم میچرخه سمت چپ. اما هنوز دارم به مهناز نگاه میکنم. یهو نگاهم میخوره به نگاش. تفمو قورت میدم. با صدا. عجیبه که بقیه صداشو نمیشنون. با حرکت سر - سرِ کمی چرخیده به چپ - سلام میکنم. حس میکنم توی چشمام نگاه نمیکنه. داره به بالا سمت چپ نگاه میکنه. و یه لحظه بعد داره به زانوهام نگاه میکنه. واقعاً نگاهش ناامیدانهست یا من اینجوری حس میکنم؟ تو دلم میگم: «برگرد سمت شهناز. برگرد سمت شهناز.» برمیگرده سمت شهناز. یه نفس راحت میکشم. باصدا. بازم کسی نمیشنوه. برمیگردم میدوئم تو اتاق. شهناز میره استقبال مهناز. مامان نازی از اتاق میاد بیرون. مهناز سلام میکنه.
- ببخشید مزاحم شدم. داشتین میرفتین جایی؟
مامان نازی گفت: آره. تولد شهروزه. داریم میریم باغ خان بابا.
- بدموقع اومدم. میرم بالا. شب که برگشتین میام پیشتون.
بابا بهروز گفت: این حرفا چیه؟ بابات خیلی بیشتر از اینا گردن ما حق داره.
فلاشبک به سه روز پیش: بابا منتظر آسانسور بود. بابای مهنازم رسید. کنار هم ایستاده بودن. بابا بهروز شکمشو خاروند. بابای مهناز سرش تو گوشی بود. آسانسور اومد. هر دو رفتن تو. سکوت مطلق. بابا بهروز دو رو زد، بابای مهناز چهارو. در آسانسور بسته شد. بابا بهروز بیاختیار، آروم و مداوم شکمشو میخاروند و به سقف نگاه میکرد. از نمای طرح چوبی سقف آسانسور خوشش میاد. بابای مهناز داشت اینستاشو چک میکرد. تقریباً پشتشون به هم بود. آسانسور طبقهی دو وایساد. بابا اومد بیرون. بابای مهناز هنوز سرگرم گوشی بود.
فلاشبک به ده روز پیش: صبح بود. بابا با ماشین از پارکینگ اومد بیرون. بابای مهناز از در راهرو اومد بیرون. بابا بهروز دم در ترمز کرد. از شیشه، به چپ نگاه کرد. چشمش از پشت فرمون افتاد به کیسهٔ زبالهٔ پاره شده که دم در پخش شده بود. بابای مهناز به سمت راست نگاه میکرد. اونم به همون داشت نگاه میکرد. بعد گردناشونو با هم چرخوندن بالا. چند ثانیه به هم زل زدن. با صورتای بدون حس. خنثای خنثی. چند لحظه سکوت. بعد گردن بابا بهروز برگشت جلو. زد دنده یک. رفت. بابای مهناز با نوک کفش سیخونک زد به یه پوست موز. رفت.
در همین حده روابطشون. با این حال موقع تعارف که میشه، بابا بهروز همیشه ترمز پاره میکنه.
مامان نازی میگه: «آره مهناز جان. توام مثل دخترم. با هم میریم و برمیگردیم.» مامان نازی و مامانِ مهناز خیلی دوستن.
من تو اتاقمم. کتمو از رو جالباسی پشت در برمیدارم. میپوشمش. تفمو قورت میدم. مغزم پر از صدای قورت دادن تف میشه. عجیبه که بقیه نمیشنونش. چشام رو میبندم. نفس عمیق...
ده دقیقه بعد تو پارکینگیم. بابا بهروز میشینه پشت فرمون. استارت میزنه. ماشین صدای تراکتور میده. مهناز میگه: «چه صدایی داره!» آب میشم. بابا بهروز دنده عقب میگیره. وامیسه. مامان نازی و شهناز و مهناز سوار میشن. ماشین میره بیرون. در پارکینگو میبندم. میرم که سوار شم. در کشویی رو باز میکنم. مامان نازی نشسته پشت بابا بهروز. شهناز و مهناز رفتن عقب، نشستن کنار هم. بابا میگه بیا اینجا. به صندلی کنار خودش اشاره میکنه. میشینم. راه میافتیم. تا خونۀ بابا شهروز کمتر از پنج دقیقه راهه. اگه مقصد اونجا بود پیاده میرفتیم. مثل همیشه.
عکس محو و کشیدۀ همه رو تو شیشۀ جلو میشه دید. مهناز و شهناز سرشون تو گوشیه. هر دوتاشون دارن به گوشی شهناز نگاه میکنن. میخندن. خندههای مهناز چه روحی داره. برعکس خندههای ماستکیِ شهناز. یهو چشمم میافته به مامان. به مامانِ تو شیشه. شاکی زل زده به من. به منِ تو شیشه. نگامو میدزدم. گوشی رو درمیآرم که طبیعی کنم. میرم تلگرام. شهناز آنلاینه.
رسیدیم دم خونۀ بابا شهروز و مامان گلی. مامان نازی با گوشیش زنگ میزنه به مامان گلی. چند دقیقه بعد در ون باز میشه. بابا شهروز و مامان گلی کنار هم تو قاب در ایستادن. برای داشتن نوههایی به سن من و شهناز خیلی جوونن. همونطور که بابا بهروز و مامان نازی برای داشتن بچههایی به سن من و شهناز خیلی جوونن. بابا شهروز لاغر و بلنده. مامان گلی کوتاه و چاقه. سلام میکنیم. میگم: «سلام بابا شهروز. سلام مامان گلی.» مامان گلی قربون شکلم میره. بابا شهروز میخنده تو صورتم. لباش معلوم نیست. از انحنای سیبیلای پرپشتش میشه فهمید داره میخنده. شهناز از عقب سلام میکنه. کسی نمیشنوه. مهناز پشت پشتی صندلی جلوش قوز کرده. خجالتیه. بابا شهروز و مامان گلی نمیبیننش.
مامان گلی میره کنار مامان نازی میشینه. یه جعبۀ کادو شدۀ بزرگ رو پاشه. بابا شهروز به من میگه پاشم. میشینه جای من. من میرم روی نزدیکترین صندلی به در میشینم. حالا به شهناز و مهناز نزدیکترم. مامان گلی کنارمه. اما حواسش به مامان نازیه. از تیررس مامان نازی خارج شدهم. گوشمو تیز میکنم بلکه صدای مهنازو بشنوم. اما صدای مامان نازی و مامان گلی خیلی بلنده.
یهو مامان گلی بلند و کشیده میگه: «کو؟» و برمیگرده. مامان نازی میگه کنار شهناز نشسته. شهناز و مهناز با هم جلو رو نگاه میکنن. مامان گلی میگه: «چه بیصدا!» و لبخند میزنه.
مهناز میگه: «سلام حاج خانوم. ببخشید سلام کردم. نشنیدین.»
دروغ میگه. سلام نکرده بود.
- سلام به روی ماهت دخترم. ماشالا. هزار ماشالا.
بعد یه مکثی میکنه و میگه: «شهروز، دختر جدیدمونو دیدی؟»
اسممو که شنیدم چشام گرد شد. با بابا شهروز بود ولی.
- به به! چه خانومی. سلام دخترم. خوبی؟
- سلام. قربان شما.
- ماشالا. ماشالا.
انحنای سیبیلای بابا شهروز به بیشترین مقداری میرسه که تا حالا دیدهم. تو بحر سیبیلام که چشمم میافته به چشماش. مستقیم به من نگاه میکنه. برمیگردم به مامان گلی نگاه میکنم. اونم داره با لبخند عریض به من نگاه میکنه. هولکی لبخند میزنم. برمیگردم تو گوشی.
همه دوبهدو به مکالمهشون ادامه میدن. من قفل گوشی رو میزنم. پَتِرنم طولانی و پیچیدهس. گوشی باز میشه. بیاختیار تلگرامو باز میکنم. شهناز هنوز آنه.
بیست دقیقه تو راهیم. بالاخره میرسیم جلو در باغ. بابا شهروز دسته کلیدشو از جیبش در میاره میده به من. میرم پایین. هر دو لنگۀ درو باز میکنم که ون بیاد تو باغ.
ادامه داره...
© حق نشر محفوظ است.