نردبون - پلۀ یکم
اسم من شهروزه. اسم بابام بهروزه. اسم بابابزرگم دوباره شهروزه. اسم بابای بابابزرگم باز بهروزه. ما یه خط در میون شهروز-بهروزیم. بابا بهروزِ بزرگ - بابای بابابزرگم که بهش میگیم خان بابا - هیجده سالگی بچهدار شد و اسم بچهشو گذاشت شهروز. شهروز هم هیجده سالگی بچهدار شد و اسم بچهشو به احترام باباش گذاشت بهروز. بهروز هم هیجده سالگی بچهدار شد و اسم بچهشو به احترام باباش گذاشت شهروز، که من باشم.
اسم زنِ خان بابا، گلاب بوده. بهش میگفتهن مامان گلاب. میگن جوون مرگ شده خدا بیامرز. توی بیست سالگی از نردبون میافته پایین و گردنش میشکنه. اسم زنِ بابا شهروز، گلچهرهس. بهش میگیم مامان گلی. اسم زنِ بابا بهروز - که میشه مامان خودم - گلنازه. بهش میگیم مامان نازی.
بابا بهروز و بابا شهروز و خان بابا هر سهتا تکفرزند بودن. اما من نیستم. من یه خواهر کوچیکترم دارم: شهناز. بابا بهروز قرار بود به حرف بابا شهروز و خان بابا گوش بده. قرار بود به یه دونه پسر بسنده کنه. اما مامان نازی مخالف بود. مامان نازی میخواست جنسش جور باشه.
فلاشبک به پونزده سال و پنج ماه و دو روز پیش: مامان نازی رو تازه از بیمارستان آورده بودن خونه. شهناز بغل بابا بهروز بود. بابا بهروز نشسته بود کنار مامان نازی روی تخت. من از لای در اتاق خوابِ مامان-بابا، داشتم به شهناز نگاه میکردم. مامان نازی از بابا بهروز پرسید که چشای شهناز قشنگ نیست. و بابا بهروز جواب داد چشاش شهلاست. عین چشای مامان نازی. مامان نازی گفته بود حیف نبود به حرف بقیه میکردیم. بابا بهروز منمن کرد. گفت که شهنازو دوست داره. اما نمیدونه باید به خان بابا و بابا شهروز و مامان گلی چی بگن. مامان نازی گفت گور بابای حرف بقیه. بابا بهروز گفت که مامان نازی به بابا بهروز قول داده بود پیشگیری کنه. مامان نازی چیزی نگفت. فقط خندید. من سه سالهم بود. نمیدونستم پیشگیری یعنی چی.
امشب تولد هیجده سالگی منه. خان بابا میگه من انتظام خاندان رو به هم ریختهم. چون هنوز بچهدار نشدهم. و بدتر از اون حتی هنوز زنم نگرفتهم. از «انتظام خاندان» خوشم میاد. دهنپرکنه. بابا بهروز و بابا شهروز هم با خان بابا موافقن. مامان گلی هم همینطور. اما مامان نازی مخالفه. مامان نازی میگه دهنم بوی شیر میده هنوز. میگه باید برم دانشگاه. امسال کنکور دارم. مامان نازی دهنمو با کلاس کنکور و کتاب تست صاف کرده. مامان نازی معلم فیزیکه. من فکر میکنم دهنم بوی شیر نمیده. من از مهناز خوشم میاد. مهناز دوست شهنازه. دماغش یه کم بزرگه. میخوام اول بگیرمش. بعد بدم دماغشو عمل کنن. دماغش اوکی بشه، بقیه چیزاش خوبه. هیشکی نمیدونه من مهنازو دوست دارم. حتی خود مهناز و شهناز.
قراره جمع شیم خونۀ خان بابا. برا تولد من. خونۀ خان بابا رو دوست دارم. خیلی قدیمیه. خیلیم بزرگه. ته یه باغ بزرگ. با کلی درخت. و کلی کفتر. خان بابا عاشق کفتراشه. بابا بهروز ون داره. مسافرکشه. قراره با ون بریم دنبال بابا شهروز و مامان گلی. بعد دستهجمعی بریم باغ خان بابا.
ساعت شیش عصره. بابا رفته رو تراس. دنبال جوراب میگرده. مامان نازی یک ساعته جلوی آینهست. من تو توالتم. وایسادم جلوی روشویی. دارم به امشب فکر میکنم. تو آینه جوشامو میشمرم. یکی رو پیشونیم، یکی نوک دماغم، یکی نزدیک گوش چپم زیر ریشای تُنُکم. جوش پیشونیم درشت و آبداره. دوتای دیگه کوچیکترن. جوش نزدیک گوشم درد میکنه. شهناز آماده شده. نشسته توی هال. سرش تو گوشیه. میگه: مامان! مهناز میگه عموی باباش مُرده.
اسم مهنازو که میشنوم، خشکم میزنه. در توالت بازه. از تو آینه به شهناز نگاه میکنم. به تصویر شهناز. مامان از تو اتاق خواب داد میزنه: «چی؟!» شهناز نون نخورده. جون نداره. لاغره. صداش درنمیاد.
- میگم عموی بابای مهناز مرده.
مامان بازم نمیشنوه. حق داره. میاد بیرون. خیلی خوشگل شده. این یه ساعت یه دقیقه هم بیکار نبوده.
- صدات از ته چاه میاد.
- میگم عموی بابای مهناز مرده.
- عه! کی؟
- امروز صبح.
- چرا؟
- صبر کن بپرسم.
شهناز تو تلگرام از مهناز میپرسه. به مامان نازی میگه: «سکته کرده. تو خواب.»
- آخی. خدا بیامرزدش. جوون بوده؟
- نمیدونم.
میدونستم مامان نازی همینو میپرسه. جوون بوده؟ همیشه همینو میپرسه اول. شهناز از مهناز میپرسه «جوون بوده؟» و میگه: «از بابای مهناز سی وشیش سال بزرگتر بوده.» مامان نازی میگه: «پیر بوده پس.» انگار داره خدا رو شکر میکنه که پیر بوده.
- مهناز میگه بابا مامانش دارن میرن دُرچه پیاز. میگه نمیخواد باهاشون بره.
همه چیز مهناز خاصه. حتی اسم شهرشون. مامان برگشته بود بره تو اتاق. وامیسته. برمیگرده میپرسه: «چرا؟»
- پسفردا امتحان داریم. مهناز میگه مامانش میگه میشه مهناز سه چار روز بیاد اینجا؟
ضربانم میره روی صد و بیست. عرق روی جوشِ درشت و سفیدم سر میخوره پایین.
فلاشبک به دو سال و دو ماه و بیست روز پیش: دو سال پیش یه روز از نونوایی برگشتم خونه. خونهٔ ما طبقهٔ دوم بود. هنوزم هست. خونهٔ مهناز اینا طبقه چهارم بود. هنوزم هست. از راهپله اومدم بالا. رسیدم پشت در خونه. خواستم در بزنم که یهو در وا شد. مهناز توی چارچوب ظاهر شد. پشتش به من بود. داشت از مامان نازی تشکر میکرد. مامان نازی از تو آشپزخونه با شهناز حرف میزد. شهناز و مهناز فرداش امتحان داشتن. مهناز اومده بود از مامان نازی سؤال بپرسه. حرفاش تموم شد. بیهوا برگشت که بره. خیلی تند چرخید. آرنجش خورد به نونا، کیفش خورد چند وجب زیر نونا. نونا ریختن زمین. منم ریختم زمین. مهناز هول کرده بود. پرسید حالم خوبه؟ حالم خوب نبود. فرسنگها دورتر از خوب بودم. گفتم خوبم. گفت ببخشید. از کنارم رد شد. دویید بالا.
مامان میگه: «آره. بگو بیاد.»
ادامه داره...
© حق نشر محفوظ است.