آشفتهترین حالت
منو شیش سالگی فرستادن مهد قرآن. طی اون یک سال - یا بهتر بگم: ۹ ماه - سه بار مراسمی با حضور مامانا برگزار شد و هر سه بار مربیمون که یه خانم مهربون و همیشه خندون بود که اسمش یادم نیست، با هماهنگی قبلی با مامانم، از من میخواست که برم جلوی جمعیت قرآن بخونم. اما من هر سهبار صورتمو تو بغل مامان قایم کردم و تا تموم شدنِ «آخییی نگاش کن!خجالت میکشه»ها و «بیا دیگه عزیزم»ـا و «اگه بیای این جایزه رو میدم بهت»ـا - که هزار سال کش میومد! - به صدای گرپ گرپ قلبم گوش دادم! اون حال مشوشی که اون سه بار، بهخصوص دفعهی اولش تجربه کردم، با اختلاف بدترین استرسی بود که در تمام عمرم کشیدم و اصلاً از اون به بعد تبدیل شد به معیاری برای سنجش میزان اضطراب موقعیتای پراسترس زندگیم. مثلاً روز کنکور کارشناسی، یک سوم اون روز و روز فوت مادربزرگم نصف اون روز استرس داشتم!! :|
اگه بچهدار بشم، هیچوقت بهش اصرار نمیکنم توی جمع، کار بهظاهر افتخارآمیزی رو انجام بده که برای انجام دادنش زجر میکشه! -_-