به هولدن خان کالفیلد؛ یک روانشناس بد!

پنجشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۱۷ ق.ظ


داستانی که می‌خوام براتون تعریف کنم داستان یه پسر بچه‌ی هفت ساله‌س که توی یه روستای حاشیه‌ی کوهستان زندگی می‌کنه. پسرک هر روز صبح فاصله‌ی بین خونه تا مدرسه‌شو سلانه‌سلانه و با دل خوش طی می‌کنه. شاید اگه یه آدم بزرگ بخواد این مسیر رو بره، توی یک ربع ساعت به مقصد برسه، اما پسرک قصه‌ی ما هر روز یه ساعتی رو توی مسیر گشت می‌زد تا برسه به مقصد!

یه روز صبح که پسرک از خونه اومد بیرون تا بره مدرسه، دید پدرش داره با یه وسیله‌ی بزرگ و «جدید» ور می‌ره! پدر، بعد از یه عمر کار و یه دنیا مشقت تونسته بود یه کیسه طلا جمع کنه و بره باهاش گاوآهن بخره، تا شاید کشاورزیش رونق بیش‌تری بگیره. پسرک می‌ره جلو و می‌پرسه: «پدر داری چه‌کار می‌کنی؟! این چیه؟!»

پدر که محو گاوآهن بود، جواب داد: «این وسیله‌ایه که خدا به ما داده تا باهاش پول‌دار بشیم. این یه گاوآهنه پسرم، یه گاوآهن!»

پسرک که انگار جمله‌ی جادویی و ورد کلیدی رو شنیده باشه، چشاش از خوشحالی برق خاصی زد و خوشحال از کشف حقیقت بزرگی که خدا بهش عنایت کرده، اون روز با انرژی دوصدچندان راهی مدرسه شد!

هنوز خیلی از خونه دور نشده بود که چشمش افتاد به یه گدای علیل که از گشنگی شکمش به کمرش چسبیده بود! گدا تا پسرک رو دید با سوزناک‌ترین صدایی که می‌تونست از حنجره‌ش خارج کنه، خطاب به پسرک گفت: «محض رضای خدا، یه لقمه نون، یه چیکه آب!»

اما پسرک همراه خودش  نه نونی داشت و نه آبی! خیلی ناراحت شد؛ اما یهو یاد ورد جادویی افتاد و با هیجان و خوشحالی گفت: «من نه نونی دارم و نه آبی؛ اما می‌تونم بهت یه راهی نشون بدم تا خدا هر چی دلت می‌خواد بهت پول بده! بعد می‌تونی هم آب و غذا بخری، هم برای خودت لباس نو بخری!»

گدا که هیچی از حرفای پسرک نفهمیده بود، هاج و واج داشت بهش نگاه می‌کرد و هیچی نگفت. پسرک هم بدون این‌که منتظر سؤال یا جوابی باشه، ادامه داد: «گاوآهن! تو باید بری و از خدا یه گاوآهن بخوای! وقتی یه گاوآهن داشته باشی، پول‌دار می‌شی!»

گدا که گرسنگی و تشنگی و برهنگی از یادش رفته بود، با چشایی گردتر و دهنی بازتر از قبل، به پسر که داشت با خوشحالی صحنه رو ترک می‌کرد، نگاه می‌کرد! پسرک همین‌طور که دور می‌شد صدا زد: «لازم نیست تشکر کنی! منم این جمله‌ی جادویی رو رایگان یاد گرفتم!»

کمی بعد، پسرک رسید به یه کالسکه‌ی خیلی مجلل که یه پیرمرد چاق و یه جوون لاغر کنارش ایستاده بودن! پیرمرد چاق به جوون گفت: «یالا زود باش چرخ این کالسکه رو تعمیر کن پسر! من خیلی عجله دارم!» پسر جوون گفت: «بله قربان! شما بفرمایین زیر سایه‌ی اون درخت استراحت کنین! من خیلی زود چرخ کالسکه رو تعمیر می‌کنم.»

- زود باش! من وقت ندارم!

و رفت و زیر سایه‌ی درخت لم داد! پسرک به پیرمرد نزدیک شد.

- سلام آقا!

پیرمرد با نخوت بادی به گلوش انداخت و جواب داد: «سلام بچه جون!»

- گاری برای شماست آقا؟!

- آره!

- چرخش چی شده؟!

- افتاده توی چاله! شکسته! دیگه غراضه شده. باید یه دونه نوشو بخرم! اما ...

پسرک بلافاصله گفت: «اما چی؟!»

- اما باید تا موعد سررسید این ماه وام‌دارا صبر کنم. سر ماه اگه هر کودوم از اون پاپتیایی که ازم نزول گرفتن، بیان غرضشونو بدن، می‌تونم یه گاری نو بخرم!

پسرک دقیقاً متوجه حرفای پیرمرد نشد؛ اما فهمید که پیرمرد هم مشکل پول داره! بنابراین تصمیم گرفت راز بزرگ رو برای پیرمرد هم تعریف کنه!

- من اگه جای شما بودم بی‌کار نمی‌نشستم! دست به دعا برمی‌داشتم تا خدا یه گاوآهن برام بفرسته! اون‌وقت هر چه‌قدر که دلم می‌خواست، پول درمی‌آوردم و می‌تونستم باهاش یه گاری نو بخرم!

پیرمرد فکر کرد پسرک خله! برای همین هم از سر تمسخر پوزخندی زد و گفت: «یادم می‌مونه! مرسی از نصیحتت!»

- خواهش می‌کنم آقا! خوشحالم که تونستم کمکتون کنم! من دیگه باید برم؛ مدرسه‌م داره دیر می‌شه!

پیرمرد با یه لبخند به صورت و هزار قهقهه در دل به پسرک که داشت دور می‌شد نگاه کرد و گفت: «طفلک!»

اون روز پسرک دیر رسید به مدرسه؛ اما خوشحال بود که رازی بزرگی رو یاد گرفته و تونسته به دوتا آدم هم کمک کنه!!

--------------

همه‌ی ماها ممکنه از این «جملات طلایی» تو زندگی داشته باشیم. ما همیشه دنبال یه جمله‌ی طلایی و یه قاعده‌ی جادویی می‌گردیم تا بر اساس اون رفتار کنیم. مثلاً من کسی رو می‌شناسم که می‌خواد با همه استدلال و بحث کنه فقط به‌خاطر این‌که شنیده: «بحثی که بر پایه‌ی منطق و بدون پیش‌داوری باشه ما رو به حقیقت می‌رسونه». و دیگه اصلاً براش مهم نیست که طرفش اصلاً در حدی هست که «همین جمله رو اون‌طوری که باید، بفهمه یا قبول داشته باشه»! توی این مواقع یه سری حقایق برای ما می‌شن «بت» و اتفاقاً توانایی نتیجه‌گیری درست رو از ما می‌گیرن! و بدونین که بت‌هایی که از حقیقت ساخته شدن به مراتب آسیب‌زننده‌تر از بت‌هایی هستن که از باطل تراشیده شدن!

مثلاً اگه کسی سلینجر رو بنویسه سلیمجر، چه از روی بی‌اطلاعی باشه، چه به این خاطر که «میم» و «نون» کنار هم هستن و ممکنه هر کسی اشتباه تایپی داشته باشه؛ اون‌وقته که داغ کنه و هر بار با فونت بزرگ‌تر از بار قبل تکرار کنه: «سلیمجر :|»

باقی همون!

+ راه در هم شکستن این بت‌ها  هم تا اونجایی که عقل من قد می‌ده اینه که به فکرت اجازه‌ی سیلان بدی و همین‌طور «تفاوت‌ها» رو درک کنی و بهشون احترام بذاری! به همین سادگی!


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۷/۱۶
دکتر سین
۱۶ مهر ۹۴ ، ۱۷:۱۰ مترسک ‌‌
بااابااااا بی‌خیال، فقط یه تیکه مختصر انداخت دیگه، چیزی نگفت که؛ دو-سه روزه هولدن توی مرکز توجه کل وبلاگستانه، عجب داستانی شده...
پاسخ:
تیکه؟! هولدن؟! مرکز توجهات؟! بام؟! شیب؟! شیبدار می‌سازن؟! خخخخخخخخ
غصه نخور! اصلاً پاشو بیا تو مرکز توجهات خودم! :دی
۱۶ مهر ۹۴ ، ۲۰:۲۶ هولدن کالفیلد
دوستم بود بابا :))
شوخی کردم باهاش! :))
فکر کردم میدونی من رو سلینجر تعصب کور دارم :))))))
لینک میکنم این پست رو!
پاسخ:
اگه این شوخی دوستانه‌ته، پس ببین دشمنی خصمانه‌ت (!) دیگه چیه؟! :| :)))
تعصبشو می‌دونستم اما نمی‌دونستم طفلکی کوره! خخخخخخ
اما از اون وضع سلیمجر‌های ممتد و در سایزهای مختلف برمیاد که علاوه بر کور، کر و لنگ و جزامی و کچل هم باشه! خخخخخخخخ
هولدن منو مسخره کردی؟؟ برو از خدا بترس :)) تو یه زمانی مرد ایده آل من بودی :دی ببین حالا به کجا رسیدیم :|
پست باحالی بود :)
پاسخ:
کجای این متن الان مسخره کردن بود دقیقاً؟! تمسخر نیست، بلکه متنی خیلی هم حکیمانه با مایه‌های ملوی طنز بود! خخخ
معیارهای انتخاب مرد ایده‌آلت در جزایر لانگرهاوسم!
چشاتون باحال می‌بینه! :))
نه منظورم به متن شما نبود که!! بابا چرا این روزا همه چی سوء تفاهم میشه؟ منظورم همون جواب هولدن به کامنت من بود :) من شخصا مخلص شما و هولدن خان!
پاسخ:
آهان! از اون نظر!
اگه می‌نوشتی «هولدن! منو مسخره کردی؟؟ الخ» من نمی‌خوندم «هولدنِ منو مسخره کردی؟؟ الخ» :))))
ما بیش‌تر! :)
۱۶ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۳ هولدن کالفیلد
من ایرادهای ذکر کردنی دارم به اندازه کافی، گفتم نقدت خفنه ها :دی
اما شوخی کردم واقعا! بعد من این هی از کوچیک بزرگ شدن رو دوست دارم! اصلا با منظور انجامش نمیدم! یعنی قصدی ندارم! نمیدونستم ممکنه زشت به نظر بیاد! ممنون که این رو گفتی حداقل!
پاسخ:
گل بی‌عیب که خداست فقط! :)
گفتم یه چیزی گفته باشم!! :))
خیلی خوب بود
پاسخ:
سپاس :)
۱۸ مهر ۹۴ ، ۰۱:۲۱ آناهــیــ ـــتا
تازه اینکه خوبه, 
یه بار یکی از سوتیای تاحد مرگِ منو بزرگ نوشت :))))

من خودم از خنده پخش زمین شدم
پاسخ:
خدا ازش نگذره خخخخخخخخخخخخخخخخ

نگارش دیدگاه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی