وقتی نخواد که بشه...
فک کن از یکی دو روز قبل برای یه روز جمعه کلی برنامه بریزی که کارای عقبموندهتو انجام بدی؛ بعد، از صبح علیالطلوع تا شب برات کارای پیشبینینشده پیش بیاد! :|
صبح که بیدار شدم، هنوز ویندوز مغزم کامل بالا نیومده بود و دقیقاً متوجه نبودم کجام و چی کار میخواستم بکنم و از کجا باید شروع کنم، که کاری پیش اومد. رفتم بیرون از خونه، تا ظهر. ظهر که برگشتم چشمتون روز بد نبینه! مامان یک عدس پلویی درست کرده بود که تا دیدم، دامنم از دست بشد! اونقدر خوردم که بعدش سه ساعت عینهو خرس گریزلی خوابیدم! البته قصد داشتم یه چرت عصرگاهی ملو بزنم! اما چشم فرو بستن همان و سه ساعت و نیم خوابیدن همان! عصر که بیدار شدم، گفتم دیگه میتونم کارامو شوروع کنم! اما باز تا اومدم ببینم از کجا باید شروع کنم، یه اساماس اومد! بعله! درست حدس زدین! باز باید از خونه میرفتم بیرون! هیچ جمعهای اینقدر زنگخور نداشتم تا حالا!
حالا الان با توکل به خدا دارم برمیگردم خونه کارامو شوروع (!) کنم!!
یه دوست داشتم که میگفت مامانبزرگ من میگه اگه نخواد بشه، نمیشه! خودتو خسته نکن! الان میفهمم چی میگفته خدا بیامرز! :)