واعجبا!
بماند که از بس که چرت و پرت گفتن، مخ من و راننده تاکسی رو خوردن. اینم بماند که سهتا دختر، که خیر سرشون دانشجو هستن، جلوی دو عدد مرد غریبه راجعبه چیزایی بلند بلند صحبت میکردن و قاهقاه میخندیدن که حتی درگوشی گفتنشم خیلی رو میخواد! اینم بماند که اونقدر خجسته بودن که یکیشون چند ماه پیش یه بسته آدامس بیستهزار تومنی خریده بود و هنوز جسدشو بهعنوان سند افتخار (!) تو کیفش نگه داشته بود. اینم بماند که در ده دوازده دقیقهای که تو تاکسی بودن، راجعبه سی چل نفر غیبت کردن. همهی اینا بماند؛ اما این یه جمله رو واقعاً نتونستم هضم کنم: «من یه مردادیم و مردادیا کلاً به طالعبینی اعتقاد ندارن!» :|
+ اسم ماه تولد رو عوض کردم، که به کسی برنخوره!!!! :||
+ حتماً نظر منو راجعبه خرافات میدونین دیگه! این رو هم در نظر داشته باشین!
+ تگ تاکسینوشت اضافه شد! :)