«ای کاش لال میشدم و اصلاً با اون آدم فرصتطلبِ نمکنشناس حرف نمیزدم.» این جملهایه که توی این دو سه سال هر بار یاد «ح» میافتم، با خودم تکرارش کردهم.
ح یک سال زودتر از من وارد مقطع دکتری شده بود و استاد راهنمامون مشترک بود. از اون آدمای پیگیر اما مطلقاً بیاستعداد بود. درست مثل تراکتور؛ در واقع مثل تراکتورِ روشنِ توی دندهٔ بدون راننده! از اون آدمایی که اگه موقع راه رفتن بخورن به دیوار، بهجای اینکه به اطراف نگاه کنن و راهشونو کج کنن، یه قدم میرن عقب و دوباره میرن سمت دیوار و دوباره بوم! و انقدر این کارو تکرار میکنن که مخشون بیاد تو دهنشون و سقط شن پای دیوار. فقط در دو حالت میشه برای این افراد فرصت موفقیت متصور بود: اول اینکه استحکامِ دیوارِ سرِ راهشون از استحکام جمجمهٔ توخالیشون کمتر باشه؛ دوم اینکه یکی بیاد و دستشونو بگیره و بگه: «مغز گچی جان! کافیه یه قدم بیای این ور و از کنار دیوار رد شی!»
و ای کاش من دلم اون روز به حالش نمیسوخت و میذاشتم مغزش پشت اون دیوار بریزه کف زمین؛ اما امروز کارم به خودخوری و آه کشیدن نمیکشید.
قضیه اینه که توی دکتری باید یه موضوعی انتخاب کنی که ارزش تحقیق کردن داشته باشه تا بتونی بهعنوان موضوع تز دکتری برشگزینی و روش کار کنی. دو ترم از آزمون جامعِ ح میگذشت و هنوز نتونسته بود موضوعی پیدا کنه که ارزش تحقیقاتی داشته باشه. تو روزای آخر فرصتش برای ارائهٔ موضوع رسالهٔ دکتری بود و از اینکه نتونسته بود موضوع مناسب پیدا کنه کارش به افسردگی کشیده بود. داورا بهش اجازه نداده بودن روی چندتا موضوعی که پیشنهاد داده بود، کار کنه؛ چون همهشونو کمبار و بیارزش ارزیابی کرده بودن.
درست توی همون روزا بود که یه بار تو دانشکده از کنارش رد شدم. نشسته بود پشت یه میز و وسایلشو گذاشته بود کنار دستش. عصبی و پژمرده به نظر میرسید. از وجناتش پیدا بود چندین بار با کله رفته تو دیوار و نتونسته ازش رد بشه. معلوم بود که دیوارِ سرِ راهش خیلی از کلهش سفتتره! ازش پرسیدم چهش شده و اونم قضیه رو برام تعریف کرد. گفت که هیچ کدوم از موضوعهایی که پیشنهاد داده پذیرفته نشده. بعد پرسید: «تو موضوعتو انتخاب کردهی؟» منم گفتم آره. یه آژیری توی سرم میگفت دربارهٔ موضوعت باهاش حرف نزن! اما امان از دهن لق و آدم فرصتطلب! من با حسن نیت دربارهٔ موضوعی که چندین ماه روش تحقیق کرده بودم و کلی کتاب و مقاله خونده بودم، باهاش صحبت کردم. منابعی که خونده بودمو بهش معرفی کردم. حتی بهش پیشنهاد دادم بیاد با هم روی موضوع کار کنیم. چشاش یه برقی زد که کاش در اون لحظه با خوشباوری برای خودم تفسیرش نمیکردم! ح قبول کرد با هم کار کنیم. یه برنامهٔ هفتگی ریختیم و شروع کردیم به مطالعه روی موضوع. منم خوشحال از اینکه دارم کار خیر انجام میدم، حسی داشتم که اون موقع فکر میکردم خوشقلبی باشه؛ اما بعدها فهمیدم سادهلوحی بوده!
یکی دو هفته کار خوب پیش رفت. اما از هفتهٔ سوم شروع کرد به بهونه آوردن و کنسل کردن جلسات مشترکمون. میگفت راهش دوره و براش سخته بیاد شاهرود. بهش پیشنهاد دادم بیاد از طریق اینترنت ادامه بدیم تحقیق رو. یه سری قول نصفه و نیمه داد؛ اما بعدش خبری نشد. من خیال کردم بهکل بیخیال قضیه شده. فکر میکردم موضوع دیگهای پیدا کرده و دیگه نمیخواد روی موضوع پیشنهادی من کار کنیم.
کات!
حدود یکی دو ماه بعد، یه اعلامیه دفاع پروپوزال دیدم تو برد دانشکده. خشکم زد! بالای کاغذِ توی برد، بالای زمان و مکان برگزاری جلسهٔ دفاع، موضوع پروپوزال ح نوشته شده بود. کلمهبهکلمه و واوبهواو موضوعش همونی بود که من برای رسیدن بهش کلی وقت و انرژی صرف کرده بودم، کلی براش شوق داشتم و کلی برنامه داشتم. موضوعی که براش نشسته بودم یکی از مهمترین منابعی رو که برای کارم داشتم، ترجمه کرده بودم و حتی داشتم به ترجمهٔ دومین کتاب توی اون زمینه هم فکر میکردم. برای چاپ ترجمهها و مقالههام کلی رؤیا و برنامه داشتم. اما با دیدن اون اعلامیه انگار زمین دهن وا کرد و خونهای رو که داشتم تو ذهنم برای خودم آجربهآجر میساختم، بلعید!
میدونی؟! بعضی چیزا برای آدم حکم خونه رو پیدا میکنه؛ حکم منطقهٔ امن ذهنی. جایی که میتونی توش احساس تعلق و امنیت بکنی. جایی که برای خودت ساختی تا توش حالت خوب باشه. و یکی از بزرگترین نامردیایی که میشه در حق یه آدم کرد اینه که اون منطقهٔ امنو ازش بدزدی...
***
حالا بعد از دو سه سال، من از همیشه بیانگیزهتر شدم و ح با فرمولبندی و راهنمایی و موضوع من پروپوزال داده، مقاله نوشته و دفاع کرده! اولاش با خودم میگفتم که استاد راهنمام احتمالاً میدونه ح داره چه کار میکنه و جلوشو میگیره. اما گویا ایشون فقط مقاله رو میشناخت. براش مهم این بود که چه کسی میتونه تعداد بیشتری مقاله تولید کنه که اسم ایشون بالای صفحهٔ اول باشه. کارایی رو که من برای انجامشون ذوق داشتم، ح به اسم خودش چاپ کرد، بدون اینکه استاد راهنمامون بخواد کوچکترین دخالت مثبتی در جهت دفاع از وجدان و انسانیت داشته باشه. نمیدونین خوندن این جمله که «این فرمولبندی جدید و هوشمندانه با کارایی بالا بهطور قابلملاحظهای معادلات را مختصر و روند حل را ساده مینماید.» توی مقالههای ح چه خونی به جیگر من میکنه.
***
دستمو میذارم زیر چونهم. به کاغذ خطخطی زیر دستم نگاه میکنم. یه فضای خالی اون وسط خطخطیا پیدا میکنم. مینویسم:
1. Have a plan
2. Never talk to others about your plan
3. Avoid the opportunist
به مورد ۳ نگاه میکنم. دندونامو روی هم فشار میدم و دور کلمهٔ opportunist انقدر با خودکار حلقه میکشم و حلقه میکشم که کاغذ پاره میشه! برای نمیدونم چندصدهزرامین بار با خودم تکرار میکنم: «ای کاش لال میشدم و اصلاً با اون آدم فرصتطلبِ نمکنشناس حرف نمیزدم.»