حسن از اون بچههای تخس دبیرستان بود. از اونا که کتک زدن و کرم ریختن و اذیت کردن بقیه، اونم بی هیچ دلیلی و فقط برای خوشگذرونی، کار هر روزش بود. نمیشد بگی از نظر اخلاقی منحط بود؛ اما شوخیای کمر به پایین و الفاظ رکیک جزء رژیم غذایی همیشگیش بود.
بعد از دانشگاه شاید کلاً به تعداد انگشتای یک دست دیدمش. اونم فقط طی یکی دو سال اول. دیگه بعدش ملاقاتی نداشتیم تا اینکه یکی دو ماه پیش بعد از حدود ده دوازده سال دوباره اتفاقی همو دیدیم.
اندام ورزیدهٔ دبیرستانو زیر چندده کیلو چربی دفن کرده بود، ریش نسبتاً بلند گذاشته بود و شلوار پارچهای و پیرهن ساده پوشیده بود. در یک کلام تیپی داشت که با دوازده سال پیش زمین تا آسمون فرق میکرد.
میدونستم که باباش تو نیروی انتظامیه. انگار اونم شغل پدرشو ادامه داده بود و پلیس شده بود. شغلی که دوازده سال پیش اگر از خودش و همکلاسیاش میپرسیدی، جزء بیستتا حدس اولشون بهعنوان شغل آیندهشم نبود. در حالیکه نقطهٔ مقابلش، یعنی سردستهٔ خرابکارا و خلافکارا، قطع به یقین همون اولای لیست قرار میگرفت! :دی
و شگفتی من از گردشِ روزگارِ حسن وقتی بیشتر شد که دیروز برام یه اساماس تبریک عید فرستاد که با «امام خامنهای» شروع میشد.
روزگار عجیبیه جداً...