دوتا فیلم از نولان دیدهم تا حالا: اینسپشن و اینتراستلار؛ و برای ثبت و استفاده در آینده این نکات رو راجعبه داستان این دو فیلم نوشتم. گفتم شاید مطرح کردنش توی جمع و شنیدن نظر بقیه هم مفید باشه:
نکتهی یکم. درس مهمی که داستاننویسی نولان به ما میده اینه که پایان داستان، میتونه پایان همه چیز نباشه. شاید آخر فیلم روایت تموم بشه، اما امید و ترس، غم و شادی میتونه تا بعد از تیتراژ امتداد داشته باشه. با التزام بیمورد به تموم کردن همهچیز در خط آخر داستان، هپی اندِ آبکی تحویل مخاطب ندیم و بذاریم از تعلیق در مابعدِ داستان لذت ببره. البته دقت کنین که این مسأله با «پایان باز» متفاوته. پایان باز علاوه بر احساسات و عواطف، حتی روایت رو هم ناتموم رها میکنه. به این تفاوت ظریف دقت کنین.
نکتهی دوم. داستان رو کش ندیم. (البته این مسأله رو با مدلِ «ادب از که آموختی، از بیادبان» از نولان آموختم! :دی) توی این دوتا فیلم، میانههای فیلم لحظات ملالآور و کشداری وجود داره که آدم رو تا مرز انزجار از فیلم پیش میبره. به بیان دیگه فکر میکنم داستانای جانبی فیلمای نولان، همچگالیِ خط سیر اصلی نیست. اگر کسی، چیزی، اتفاقی، استحقاق بودن در داستان ما رو نداره، بیتعارف حذفش کنیم و فرصت گند زدن به اعصاب و حوصلهی مخاطب رو ازش بگیریم.
نکتهی سوم. تکنیک مهم و کلیدی و خفن: استعاره ایجاد کنیم. به کلمات، اشیا، اتفاقات و ... بار معناییِ اضافه بدیم. بذاریم بعضی ارتباطا رو ذهن مخاطب ایجاد کنه، نه جملات داستان. (فکر میکنم نیاز به توضیح اضافه نیست. اگر متوجه منظورم نشدین، فیلما رو ببینین، میفهمین.) :)
نکتهی چهارم. نولان با مفهوم زمان خوب بلده بازی کنه. توی این دوتا فیلم، یه بار با استفاده از رویا و یه بار بهکمک نسبیت، از شر «خطی بودن زمان» خلاص میشه. زمان رو از یه مفهوم صلب تبدیل میکنه به یه مفهوم خمیری و شکلپذیر؛ و بعد باهاش مجسمهی خودشو از این زمانِ خمیری میسازه. هر چند تکرار نعلبهنعل این تکنیک، اگر بلد نباشیم عوضِ شاهکار، فاجعه تولید میکنه؛ اما حداقل میتونه برای زدن حرکات مشابه، بهخوبی الهامبخش باشه.
+ اگر شماها هم دربارهی این موضوع نکتهای، حرفی، سخنی دارین، خوشحال میشم بشنوم. (یعنی بخونم! :دی)