... فقط گوشیمو چون دزدیدن، نود و نه درصد ارتباطم با جهان پیرامون قطع شده! :(
+ برگشتیم از عراق... دعاگوی همه هم بودیم...
+ کامنتا رو در اولین فرصت جواب میدم.
... فقط گوشیمو چون دزدیدن، نود و نه درصد ارتباطم با جهان پیرامون قطع شده! :(
+ برگشتیم از عراق... دعاگوی همه هم بودیم...
+ کامنتا رو در اولین فرصت جواب میدم.
به امید خدا، بی حرفِ پیش، چهارشنبه عازم کربلاییم؛ خونوادگی. برای همینم، از همین تریبون از تمام کسایی که خواسته یا ناخواسته رنجوندمشون، حلالیت میخوام. خلاصه اگه تو این مدت حرفی، حدیثی، حرکتی، چیزی بوده که ناراحتتون کرده، به بزرگواری خودتون ببخشید دیگه...
دعا کنید سالم برم و برگردم؛ منم قول مردونه میدم به یاد همهتون باشم. ^_^
احساسات باید اسم داشته باشند؛ هر چیزی باید اسم داشته باشد، تا شناختنی و باورکردنی شود.
اما مشکل اینجاست که وقتی از درون به درون نگاه میکنیم، فقط چیزهای مبهم و تاری را میبینیم که اسم ندارند.
اصلاً تعریف آدمِ تنها همین است: ابهامی خیره به ابهام...
اینجاست که یک نفر باید باشد. باید بیاید و از بیرون به تو نگاه کند و بگوید: چرا رنگت زرد است؟
و تازه تو میفهمی که آری اسمش همین است: زرد!
میگوید: چرا نگرانی؟
و میفهمی که: آری؛ آنچه هستم، «نگران» است.
میگوید: چرا دلتنگی میکنی؟
و حس میکنی: آری؛ این دلتنگیست که امانم را بریده...
میگوید: چرا مدام غمها را فرو میخوری؟
و اشک پیشدستی میکند و میفهمی: همین دو سه جمله لازم بوده تا سبک شوی.
درست همینجاست که یک نفر باید باشد...