در محلهی ما یک ناودیس در خیابان روییده که گفته میشه قرار بر این بوده که یه سرعتگیر ساده باشه و ما هر روز از روی آن عبور کرده و هر بار کلیههایمان میآید توی گلویمان و مجبور میشویم دوباره قورتشان بدهیم. من به شخصه کلی فکر کردم و پس از بررسیهای علمی، یک احتمال خیلی محتمل علمی برای این پدیدهی معماری-زمینشناختی پیدا کردم. نظریهی من از این قراره:
یه کارگر سادهی شهرداری رو تصور کنین که یه روز صبح پا شده داره آماده میشه بره سر کار. این کارگر فقر و فشار مالی زیادی رو تحمل میکنه و قسط و قرض از چش و گوشش داره میزنه بیرون. توی همین شرایط زنش، که از صبح علیالطلوع تا بوغ سگ روی اعصاب معصاب کارگر مذکور با کفش استوکدار رژه میره، طبق روال هر روز صبح، هیکل فرد مشارٌالیه و روح جد و آبادش رو با هر آنچه در چنته داره منور و مزین نموده، طلب خرجی میکنه. کمی اون طرفتر، یه بچهی یه ساله با شدت ۲۰۰۰ دسیبل اصواتی از هنجرهش ساطع میکنه که چارستون بدن کارگر و ایضاً چارستون آلونک کارگر رو توأمان با فرکانسی نزدیک به فرکانس تشدید، مرتعش میکنه؛ چون که هم گشنهشه، هم نیاز به تعویض کیسهی جاروبرقی داره! یه بچه مدرسهای هم اون طرفتر داره حاضر میشه بره مدرسه و مدام به بابا یادآوری میکنه که مدرسه ازش پول خواستن.
کارگر هر چی میخواد بریزه تو خودش و تحمل کنه، نمیتونه و یهو فنرش در میره و با صدای بلند از همه میخواد خفـ .. ببخشید! از همه میخواد که سکوت رو رعایت کنن. همهجا یه لحظه ساکت میشه و همه یه لحظه به آقای کارگر نگاه میکنن و چند لحظهی بعد دوباره همون صداها شروع میشه.
کارگر، عصبانی و درمونده میاد از خونه خارج بشه که قبض برق و آب رو لای در میبینه (تلفن و گاز هم که کلاً ندارن). هر دو قبض اخطار قطع داره و چند ماهی هست که پرداختشون به تعویق افتاده. قبوض رو میذاره جیبش و کفشای پارهپورهشو پاش میکنه و از در میره بیرون و خودشو پیاده میرسونه به همون خیابونی که قرار بوده امروز اونجا باشه.
بقیهی اکیپ شهرداری هم کمکم میان. در بین اونا یه کامیون آسفالت هم دیده میشه. قراره کارگرا امروز سرعتگیر بسازن. کارگر مذکور وظیفهی ریختن آسفالت و تنظیم شکل و ارتفاع سرعتگیر رو به عهده داره؛ اما فکر و خیال و قرض و زن و بچه و قبض و اینا هم قاطی افکار آسفالتی کارگر میشه و ... فوقع ما وقع!
یه کارگر سادهی شهرداری رو تصور کنین که یه روز صبح پا شده داره آماده میشه بره سر کار. این کارگر فقر و فشار مالی زیادی رو تحمل میکنه و قسط و قرض از چش و گوشش داره میزنه بیرون. توی همین شرایط زنش، که از صبح علیالطلوع تا بوغ سگ روی اعصاب معصاب کارگر مذکور با کفش استوکدار رژه میره، طبق روال هر روز صبح، هیکل فرد مشارٌالیه و روح جد و آبادش رو با هر آنچه در چنته داره منور و مزین نموده، طلب خرجی میکنه. کمی اون طرفتر، یه بچهی یه ساله با شدت ۲۰۰۰ دسیبل اصواتی از هنجرهش ساطع میکنه که چارستون بدن کارگر و ایضاً چارستون آلونک کارگر رو توأمان با فرکانسی نزدیک به فرکانس تشدید، مرتعش میکنه؛ چون که هم گشنهشه، هم نیاز به تعویض کیسهی جاروبرقی داره! یه بچه مدرسهای هم اون طرفتر داره حاضر میشه بره مدرسه و مدام به بابا یادآوری میکنه که مدرسه ازش پول خواستن.
کارگر هر چی میخواد بریزه تو خودش و تحمل کنه، نمیتونه و یهو فنرش در میره و با صدای بلند از همه میخواد خفـ .. ببخشید! از همه میخواد که سکوت رو رعایت کنن. همهجا یه لحظه ساکت میشه و همه یه لحظه به آقای کارگر نگاه میکنن و چند لحظهی بعد دوباره همون صداها شروع میشه.
کارگر، عصبانی و درمونده میاد از خونه خارج بشه که قبض برق و آب رو لای در میبینه (تلفن و گاز هم که کلاً ندارن). هر دو قبض اخطار قطع داره و چند ماهی هست که پرداختشون به تعویق افتاده. قبوض رو میذاره جیبش و کفشای پارهپورهشو پاش میکنه و از در میره بیرون و خودشو پیاده میرسونه به همون خیابونی که قرار بوده امروز اونجا باشه.
بقیهی اکیپ شهرداری هم کمکم میان. در بین اونا یه کامیون آسفالت هم دیده میشه. قراره کارگرا امروز سرعتگیر بسازن. کارگر مذکور وظیفهی ریختن آسفالت و تنظیم شکل و ارتفاع سرعتگیر رو به عهده داره؛ اما فکر و خیال و قرض و زن و بچه و قبض و اینا هم قاطی افکار آسفالتی کارگر میشه و ... فوقع ما وقع!
+ میخوام تئوریمو مقاله کنم بدم نشنال جئوگرافی چاپش کنه!