- هنوز اون‌قدری ازش نگذشته که بگم «خاطره» شده؛ شاید نهایتاً سه سال! اما تو واژه‌ی «خاطره» رو ندیده بگیر و فقط حرفامو مزه‌مزه کن:

روزی که بهم گفت «شاید یه زمان دیگه و شاید یه جای دیگه... اما اینجا نه! الان نه! ... با تو نه! ... یه جای دیگه. جایی که یه شروع نو باشه، جایی که هیچ نگاه آشنایی وجود نداشته باشه» و روی واژه‌ی «هیچ» یه تأکید تلخ کرد؛ فهمیدم که در تلخ‌ترین پایان شیرین‌ترین خاطره‌ی زندگیم ایستادم. تو همون لحظه بود که از اون‌جا تا آخر عمرمو دیدم: همه‌جا و همه‌ی لحظات تاریک و تلخ بود! مث زهرمار...

نه می‌شد التماس کرد، نه می‌شد حتی تو چشماش نگاه کرد و گفت لعنتی! تو حق نداری همین‌جوری بذاری بری!! می‌دونی؟! یه لحظه انگار رفتم تو کما. هیچ چیزی نگفتم. هیچ کاریم نکردم. نمی‌توستم که بکنم! امید آدمو که بکشن، زنده هم باشه، مرده! من مردم. به فجیع‌ترین شکل ممکن هم مردم! امیدم مرد؛ خودم هم باهاش زنده به گور شدم.

تا حالا دندونتو سر کردی؟ من روحم بعد از اون روز مث دندون، سر شد. یه چیزی توم خشکید که بی‌حسی رو حس کردم، با تمام وجود...!

گذشت و گذشت تا این که تو پیدات شد. هر چی خواستم بگم بی‌خیال من شو! من به دردت نمی‌خورم. من به درد هیشکی نمی‌خورم. من به درد خودمم نمی‌خورم چه برسه به یکی دیگه، به خرجت نرفت که نرفت... من خیلی سعی کردم تو رو از خودم برونم. خیلی خواستم که نشه. اما تو گیر دادی. گیر سه‌پیچ! و شد. از اون روزیم که شد، فکر می‌کردم این زندگی تا تهش همین‌جوری سرد و بی‌روح می‌مونه تا پیر شیم و بمیریم. بابت این موضوع عذاب وجدان داشتم و فکر می‌کردم وقتی رضایت دادم بلای بزرگی سرت آوردم...

اما چند وقته، یعنی چند روزه که متوجه شدم که این بلایی که گفتم، در برابر چیزی که تو راهه یه نسیمه در برابر طوفان! البته این طوفانو خودت با دستای خودت به سر خودت نازل کردی! من ... ینی می‌خوام بگم که تقصیر من ...... ببین... اون... اون اومده... ینی برگشته. کسی که لحظات عمرمو از یه جایی به بعد تبدیل به زهرمار کرد، برگشته! من یه چند باری دیدمش. با هم حرفم زدیم. از این رو به اون رو شده. داغون داغون! مث خودم. فکر می‌کردم وقتی بره، بدون من خیلی بهش خوش می‌گذره! اما انگار نگذشته. برای اونم این سه سال جهنم بوده! اما حالا که همدیگه رو پیدا کردیم، حالش بهتر شده. ینی حال هر دوتامون بهتر شده... اولین لحظه‌ای که دیدمش یهو رنگ و صدا و زندگی برگشته به همه چیز! می‌فهمی چی می‌گم؟!

ببین! گفتن این چیزا برام اصلاً آسون نبود. کلی زور زدم تا کلمات از ذهنم لیز نخوره. تا چشمات حرفمو از دهنم پر نده! این چند روزه خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بهت بگم که ...

- هیس! دیگه هیچی نگو! ادامه نده! تا تهشو خوندم... حالا «من» وایسادم در تلخ‌ترین پایان شیرین‌ترین خاطره‌م! همینو می‌خواستی بگی! نه...؟!!

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۳۰
دکتر سین
داستان.... واقعیت.... هر چه که بود مزه زهر مار میداد... 
امیدوارم برام پیش نیاد.
پاسخ:
واقعیت نبود. اما از یه حس واقعی الهام گرفتم!
امیدوارم برای هیشکی پیش نیاد...
داستان.... واقعیت.... هر چه که بود مزه زهر مار میداد... 
امیدوارم برام پیش نیاد. 
خوب نوشتین 
پاسخ:
همون قبلیا که گفتم + سپاس! :دی
چقدر تلخ :(
پاسخ:
هعی! :(
آخرای متن برای همه تاره...؟!

پاسخ:
خودمم فکر نمی‌کردم این‌قدر «تار» بنویسم تهشو! :|
۳۰ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۴ مهدیه عباسیان
تلخ‌ترین پایان شیرین‌ترین خاطره‌

عالی بود....
پاسخ:
سپاس! :)
واقعی یا غیر واقعی ، فقط میگم که آخر پاراگراف دوم که رسیدم ، با دلیل یا بی دلیل بعد از این چن روزی که هی خودم رو کنترل میکردم بغضم رو قورت میدادم ، این دفعه قورت داده نشده !
پاسخ:
بغضو قورت نده. یا تو روحت تبدیل به غمباد می‌شه یا توی معده‌ت تبدیل به زخم!!!!
۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۲ بهار پاتریکیان D:
فک کنم همه تار خوندنش ..
پاسخ:
...
۳۱ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۰ آقاگل ‌‌‌‌
امید آدم رو که بکشن زنده هم که باشه مرده...
تلخ بود مثل زهر مار...
پاسخ:
چی بگم؟!!!

نگارش دیدگاه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی