۳۳ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

قبلاً بنده اینجا رو معروفی کرده بودم خدمتتون. اما امروز یه پست توش دیدم که دلم نیومد جداگونه بهتون پیشنهاد نکنم! کلیک پلیز!

+ من خودم به شخصه با موارد زیر خیلی حال کردم:

#2, #8, #13, #14, #15, #17, #19

+ کامنت نوشته شده زیر مورد #6 هم خیلی باحاله!! :))

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۴ ، ۰۹:۵۸
دکتر سین

[لطفاً در هنگام خواندن این متن، چشماتونو ببندین و بینی‌تونو باز کنین! به من اعتماد کنین! منظور نظر نویسنده رو بهتر درک خواهید کرد!!]

توی مسیر هر روزه‌ی رفت و آمد من، چندتا مغازه کنار هم هستن، که وقتی از کنارشون رد می‌شی، دماغتون (=بینی‌تون)یه دور تمام اطلاعات ممکنه رو به مغزتون مخابره می‌کنه! ترتیب دکان‌های مذکور عبارت است از:

۱. شکلات‌فروشی؛

۲. تنباکو و دودجات (!) فروشی؛

۳. آبمیوه و بستنی فروشی (که جلوش همیشه چندین سبد میوه‌ی «بودار» گذاشتن!)؛

۴. عطرفروشی؛ و در نهایت

۵. داروخونه؛

و شما با طی کردن مسافتی حدود بیست متر به‌ترتیب این حس‌ها رو در ذهنتون مرور می‌کنین:

۱. حس شیرین کودکی [به ارتباط بوی پودر کاکائو و نوستالژی‌ای که برای نگارنده‌ی پست داره، فکر کنین]

۲. حس هپروت از نوع میوه‌ای و از گونه‌ی بسیار گیرا! [حس می‌کنین نشستین وسط منقل اصن!]

۳. حس خوشمزه و تازه و آب‌دار! [و بعضاً ملس!]

۴. حس خوشبو + حس یه کادویی که یه روزی یکی از دوستان قدیمی برای جبران «زحماتی» که براش کشیدی بهت هدیه داده!

۵. حس آمپولوفوبیا (=ترس از آمپول)! [بوی الکل و اینا]!


+ اسم گذرگاه مذکور رو گذاشتم «دماغه‌رو»؛ بر وزن پیاده‌رو!

۴ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۲۱:۵۴
دکتر سین

آقا تا حالا دقت کرده بودین که این یوسف گمگشته نبوده که به کنعان بازگشته؛ بلکه خونواده‌ی یوسف گمگشته بودن که کلاً از کنعان پاشدن رفتن مصر؟!



+ حافظه دیگه! عاشقه بنده خدا! حواس مواس نداره! :)

+ جناب حافظ! مخلصیم! همچنان شدیداً ارادتمندیم قربان! :* ما قبلاً ارادتمونو نشون دادیم؛ انشالا بعدها هم نشون خواهیم داد...

+ می‌خواستم بگم: «من برم دنبال اکتشافات بعدی!» دیدم خیلی خز شده! :|

۴ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۲۱:۲۹
دکتر سین

بعضی سایتای «لعنتی» هستن که دوست‌داشتنی‌ان! من اسمشونو گذاشتم باتلاق زمان! بر طبق الف.دال.سین. (استاندارد دکتر سین)، باتلاق زمان سایتیه که با اختیار خودتون بهش وارد شده و بدون اختیار توش می‌مونین؛ هی می‌مونین؛ هی می‌مونین و دیگه نمی‌تونین خارج شین! گند می‌زنه به برنامه‌ها و برنامه‌ریزی‌هاتون!! یه‌هو چشم باز می‌کنین می‌بینین که چن ساعته که ...

+ اینجا و اینجا رو ببینین تا بفهمین چی می‌گم...

۵ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۹:۴۶
دکتر سین

در راستای ساندویچان مغز یه مورد یادم افتاد، گفتم اضافه کنم:

شیش. سوم دبیرستان بودیم؛ سر کلاس عربی. توی عربی یه تیپ سؤال هست که یه جمله‌ی فارسی می‌دن، باید به عربی برگردونی. یادم نیست جمله‌هه دقیقاً چی بود؛ ولی توش «... درباره‌ی زندگی ...» داشت. بعد دوستم ترجمه کرده: «... پیرامون الحیاة ...»!!! :|

آخه پیرامون الحیاة؟! پیرامون؟!!! پ؟!!!!!!

۴ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۰۸:۰۰
دکتر سین

بدون شرح!

۵ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۸:۵۳
دکتر سین

هوا داغونه‌ها! یه هفته زمستونه یه هفته تابستونه!!

پاییز جان! خودت باش!!!

۴ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۴ ، ۰۸:۱۶
دکتر سین

بابا [با لبخند گشاده]: وقتی داداشت خونه نیست، تو عشق منی!

من: ...



+ عاشقتم بابا!

۷ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۲۱:۴۸
دکتر سین

خوب من! با هم قراری داشتیم آدینه‌ها                سال‌ها طرح «نمی‌آیی» به دفتر می‌کشم...



+ هر شب هجر برآنم که اگر وصل بجویم

همه چون نی به فغان آیم و چون چنگ بمویم

لیک مدهوش شوم چون سر زلف تو ببویم

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم غمم از دل برود چون تو بیایی


- «شهریار + سعدی»

۲ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۱۹:۲۹
دکتر سین

«داستان دوستان» به‌روز شد: بخوانید...

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۶:۱۸
دکتر سین