۱. اعتراف میکنم بچه که بودم، وقتی از روی فرش، سرامیک، سنگفرش، موزاییک و کلا هر چیزی که روی زمین رو پوشونده باشه و به بخشهای مساوی و یا نامساوی تقسیم شده باشه، عبور میکردم، توی هر قسمت باید یه پامو میذاشتم!! (-_-)
۲. اعتراف میکنم بچه که بودم، حرف «ر» رو نمیتونستم درست ادا کنم و به همین خاطر خیلی خجالتی بودم و موقع حرف زدن مراقب بودم حروف دیگه رو هم طوری تلفظ کنم که حرف «ر» خیلی خودنمایی نکنه! (-_-)
۳. اعتراف میکنم بچه که بودم، به حد مرگ از خروس میترسیدم. چون یک بار یه خروس وحشی بهم حمله کرده بود. این ترس تا اوایل نوجوونی هم باهام بود! (-_-)
۴. اعتراف میکنم بچه که بودم، یک بار ته سیگار بابابزرگ خدا بیامرزمو از روی زمین برداشتم که بکشم؛ اما چون بلد نبودم بهجای مکیدن، فوت کردم! (-_-)
۵. اعتراف میکنم بچه که بودم، یه بار یکی از بچههای فامیل، که چند سالی ازم بزرگتر بود، یه نصفه روز منو گذاشته بود سر کار؛ میگفت میتونه کندههای چوب رو با دست بشکنه. ولی موقع شکستن من نباید نگاه کنم، چون نور زیادی که تولید میشه ممکنه چشممو کور کنه! من چشمم رو میبستم و اون با لگد چوبا رو میشکست!! (-_-)
۶. اعتراف میکنم بچه که بودم، فکر میکردم «رنو» که کهنه بشه، تبدیل میشه به «ژیان»! (-_-)
۷. اعتراف میکنم بچه که بودم، از جواب دادن به تلفن ترس داشتم! وقتی تلفن زنگ میزد، برای این که جواب ندم، قایم میشدم و تا زمانی که تماس تموم نمیشد، بیرون نمیومدم! (-_-)
+ شما هم اعتراف کنید، باشد که آمرزیده شوید! :|