این بار به‌جای یه کتاب رمان، ترجیح دادم «قصه‌نویسی» رضا براهنی رو دست بگیرم!

قلم روون و زبان فصیحی داره. ضمن این‌که طنز کم‌رنگ و تلخی هم در ذات نوشته مستتره، که خوندنشو لذت‌بخش‌تر می‌کنه. اطلاعات فنی و خوبی هم در کتاب وجود داره، که باعث می‌شه دفعه‌ی بعد که رمان می‌خونین، به چیزایی دقت کنین و ازشون لذت ببرین، که تا حالا نسبت بهشون غافل بودین! اینا رو با مطالعه‌ی حدود صد صفحه‌ی اول کتاب متوجه شدم. :)

کتاب، حدود پنج دهه‌ی پیش نوشته شده؛ اما به‌طرز اعجاب‌آوری زنده و پویاست! به کسانی که قصد «قصه‌نویسی» حرفه‌ای رو دارن، و همین‌طور کسانی که قصد «قصه‌خوانی» حرفه‌ای رو هم دارن، شدیداً توصیه می‌شود!

۵ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۵۳
دکتر سین
دستور‌العمل‌ها رو درست بخونید! :))



۸ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۵۶
دکتر سین

می‌ریم که داشته باشیم اولین کلاس سال ۹۵ رو! ساعت دو باید برم دانشگاه. برای دانشجوهام یه سورپریز دارم: می‌خوام با یه شکل هپلی برم سر کلاس ببینم چی می‌شه! :دی

از چند روز مونده به سال تحویل تا حالا ریشامو نزدم! به‌جز سال هشتاد و نه - اگه اشتباه نکنم - که به‌خاطر فوت پدربزرگم (باباجی؛ بابای بابام) ریشامو چهل روز نزدم (!) دیگه سابقه نداشته این‌قدر هپلی بشم!

روز سیزده‌به‌در وقتی برگشتیم، از تمام اعضای خانواده پرسیدم ریشامو نزنم بهتر نیست؟! (من همیشه ریشامو هر دو سه روز یه بار می‌زنم) واکنش‌ها برام تا حدودی عجیب بود:

بابا: برو بزن. از ته! خوشگل می‌شی! (توقع داشتم بگه نزن! اساساً با زدن صورت مشکل داره!)

مامان: هر جوری باشی خوشگلی! (البته این مورد دور از انتظار هم نبود خیلی! :دی)

آبجی: عه! تا حالا این‌شکلی ندیده بودمت! بذار باشه خوبه! (توجهت تو حلقم آبجی!)

داداش: بزار باشه! (تحت تأثیر بابام می‌گفت. اما خبر نداشت بابام خودش گفته که بزنم! :دی)

حالا دارم با فرمت میرزا کوچک‌خان جنگلی می‌رم سر کلاس ببینم چی می‌شه!!

۱۲ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۵۵
دکتر سین

اخیراً با یه وبلاگ نوپا آشنا شدم، که نویسنده‌ش داره یک داستان از خودش رو منتشر می‌کنه و تا امروز شیش قسمتش منتشر شده: رز سبز.

+ هدفم، فقط معرفی بود. همین! :)

بی‌ربط: مترسک چه‌شه؟!!!! :(

۵ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۲۷
دکتر سین

مولوی می‌گه:

«اندر دل من مها دل‌افروز تویی / یاران هستند لیک دلسوز تویی

شادند جهانیان به نوروز و به عید / عید من و نوروز من امروز تویی»

خیلی به امروز و این روزا میاد: مادر عزیزتر از جانم؛ فدات خاک پات تموم دنیا؛ روزت مبارک عزیز دلم! :)

۱۳ دیدگاه موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۱۲
دکتر سین
God loved the birds,
and invented trees;
Man loved the birds,
and invented cages!

خداوند عاشق پرنده‌ها بود،
و درختان را آفرید؛
انسان عاشق پرنده‌ها بود،
و قفس‌ها را خلق کرد!

- Jacques Deval

۴ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۵۳
دکتر سین

۱. وقتی مضمون کامنت یه نفر 

:)

باشه، چه جوابی جز 

:)

می‌شه بهش داد؟! خخخخخ


۲. گوشیای هندزفری رو چند بار چک کردم؛ هر دوتاش با هم هم‌اندازه‌ان. پس حتماً سوراخ گوش راستم از سوراخ گوش چپم کوچیک‌تره! :))


۳. من به این ایرانسل چی بگم ولم کنه؟! حدوداً یه ساله می‌گه بیا ازم اینترنت بخر! حس آدمی رو دارم که سر چارراه پشت چراغ قرمز گیر کرده، از این بچه مظلوما اومده بهش گل رز و فال و دستمال یزدی واینا بفروشه!! :|


۴. این که کسی نهم-دهم فروردین می‌ره خونه یکی دیگه، اسمش عیددیدنیه آیا؟! تا حالا کجا بودی؟! :|


۵. وبلاگ‌نویسی یکی از نیازهای خیلی اساسی بشره. حالا این که تا قبل از اختراع وبلاگ (!) مردم این نیاز اساسی رو چه‌طور برطرف می‌کردن، من در عجبم! :)


۶. پیشنهاد بدین برای روز مادر چی بخرم؟ شما چی می‌خواین بخرین؟


۷. تعطیلات عید خر است! شهرزاد خونم اومده پایین. قسمت بعدیش شونزدهم میاد!! چرا خب؟! :(


۸. باید شاهرود زندگی کنین، تا وقتی می‌گم نمی‌تونیم برای مقصد سیزده‌به‌در تصمیم بگیریم، بفهمین چی می‌گم! :دی

۱۵ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۳۰
دکتر سین
۱. اعتراف می‌کنم بچه که بودم، وقتی از روی فرش، سرامیک، سنگفرش، موزاییک و کلا هر چیزی که روی زمین رو پوشونده باشه و به بخش‌های مساوی و یا نامساوی تقسیم شده باشه، عبور می‌کردم، توی هر قسمت باید یه پامو می‌ذاشتم!! (-_-)
۲. اعتراف می‌کنم بچه که بودم، حرف «ر» رو نمی‌تونستم درست ادا کنم و به همین خاطر خیلی خجالتی بودم و موقع حرف زدن مراقب بودم حروف دیگه رو هم طوری تلفظ کنم که حرف «ر» خیلی خودنمایی نکنه! (-_-)
۳. اعتراف می‌کنم بچه که بودم، به حد مرگ از خروس می‌ترسیدم. چون یک بار یه خروس وحشی بهم حمله کرده بود. این ترس تا اوایل نوجوونی هم باهام بود! (-_-)
۴. اعتراف می‌کنم بچه که بودم، یک بار ته سیگار بابابزرگ خدا بیامرزمو از روی زمین برداشتم که بکشم؛ اما چون بلد نبودم به‌جای مکیدن، فوت کردم! (-_-)
۵. اعتراف می‌کنم بچه که بودم، یه بار یکی از بچه‌های فامیل، که چند سالی ازم بزرگ‌تر بود، یه نصفه روز منو گذاشته بود سر کار؛ می‌گفت می‌تونه کنده‌های چوب رو با دست بشکنه. ولی موقع شکستن من نباید نگاه کنم، چون نور زیادی که تولید می‌شه ممکنه چشممو کور کنه! من چشمم رو می‌بستم و اون با لگد چوبا رو می‌شکست!! (-_-)
۶. اعتراف می‌کنم بچه که بودم، فکر می‌کردم «رنو» که کهنه بشه، تبدیل می‌شه به «ژیان»! (-_-)
۷. اعتراف می‌کنم بچه که بودم، از جواب دادن به تلفن ترس داشتم! وقتی تلفن زنگ می‌زد، برای این که جواب ندم، قایم می‌شدم و تا زمانی که تماس تموم نمی‌شد، بیرون نمیومدم! (-_-)

+ شما هم اعتراف کنید، باشد که آمرزیده شوید! :|
پ.ن. اعترافات دوست عزیزم در پنت‌هاوس کاهگلی! :دی
۱۱ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۴۳
دکتر سین

فاجعه‌آمیز یعنی

نقاب آن‌قدر بر صورتت مانده باشد،

که خودت هم

لبخندت را باور کرده باشی!

و دردناک یعنی

واژه‌ها آن‌قدر در گلویت خشکیده باشد،

که با قاب‌های خالی اختلاط کنی!

هر کدام از ما

خیلی فاجعه‌آمیز

و خیلی دردناک

اسیر سلول «مجازی» خود شده‌ایم...

۱۰ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۱۲
دکتر سین
به روزایی رسیدیم که فامیلایی رو که سال تا سال نمی‌بینیم، سه چار مرتبه در روز در سه چار موقعیت و مکان مختلف می‌بینیم! :دی
۹ دیدگاه موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۴۵
دکتر سین