طولانی‌ست؛ اگر دل و دماغ خواندن دارید به ادامه‌ی مطلب بروید... :)

چهارشنبه: از صبح بار و بنه را جمع و جور کرده و بستیم و آماده در حیاط گذاشتیم تا پدر که ماشین را برای سرویس پیش از سفر برده بود، برگردد. حدود ساعت سه عصر، ناهارخورده و جهاز بر اشتر نهاده، مهیای سفر شدیم. کلیدها را به همسایه و گربه را به دیگر همسایه سپرده و بسم الله گویان و لا حول کنان پای در راه نهادیم.

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی / صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی

جمعاً چهارصد و کمی بیشتر از پنجاه کیلومتر تا مشهد راه است از اینجا؛ که با استفاده از سرانگشتان می‌شود حدود پنج ساعت و نیم. اما حکایت ما و غارغارکمان سوای حکایت سرانگشت است. نامبرده (رحمة الله علیه) در برابر تقاضای سرعت بیش از هشتاد-نود کیلومتری راننده، بندری می‌زند و از تمام منافذ و اتصالاتش صدای تلق تلوق تحویل می‌دهد. پس ناگزیر با احتساب استراحت‌های بین راه حدود هفت-هشت ساعتی در راه بودیم.

هرچند که راهم به تو [تقریباً] دورست و دراز / در راه بمیرم و نگردم ز تو باز

جاده، جاده‌ی لخت و عوری است که تا چشم کار می‌کند تا افق، یا دشت است یا تپه یا بچه‌کوه (!). پوشش گیاهی (البته پوشش که چه عرض کنم؛ در حد ستر عورتی بیش نیست!) عمدتاً گیاهان بیابانی و خار و درختچه است؛ که گاه در اطراف روستاها و شهرها بدل به درختان باغی می‌شود. اما همین عور بودن زمین، وسعت بی‌نهایت‌گونه‌ی آن را که تا افق کشیده شده، جلوه‌ای دیگر می‌بخشد. من به‌شخصه می‌توانم ساعت‌ها غرق تماشا شوم و اگر اکسیژن کافی برسد، هیچ مشکلی برایم پیش نمی‌آید!

تنگ چشمان نظر به میوه کنند / ما تماشاکنان بستانیم بیابانیم!!

راه، از دل خارتوران می‌گذرد. از میانه‌ی کنام یوزپلنگان. جایی از مسیر قدم به قدم نوشته: محل عبور یوزپلنگ. شما بگویید اگر یک یوز دیده باشیم ما. اما گله‌ی شتر تا دلتان بخواهد دیدیم. با این که تابستان دندانِ زهر ریختنش ریخته بود، اما هوا کمی گرم بود؛ حدود سی و شش هفت درجه. با این حال کولر خاموش ماند. آسمان بی‌ابر بود و آبی. ما به این دریغ‌ورزی‌های آسمان کویر عادت داریم...

تا کمی مانده به داورزن، پدر پشت رل بود. از آنجا مربی (مادر) صلاح کار در آن دید که تعویضی در ترکیب لحاظ نموده و بازیکن کلیدی خود را برای بازی‌های بعد استراحت دهد. پس شد آن‌چه شد و تا نیشابور افسار دست بنده بود. «فرق اساسی در رانندگی جاده با رانندگی شهری در کانون تمرکز راننده است. در شهر بیش‌تر حواس انسان باید به جلو باشد؛ در سفر به عقب!» این جمله را هر بار که در زندگی پدر غربیلک فرمان را در جاده داد دست ما، در گوشمان خواند. فکر می‌کنم فکر می‌کند این جمله از هر حرزی در آن موقعیت حرزتر است!

به خودمان بود تا مشهد یک‌کله طی طریق می‌نمودیم؛ اما دست آخر معده‌ها که چشمشان به غذا بود و نق‌نقشان به آسمان، حرفشان را به کرسی نشاندند.

من گرسنه در برابرم سفره نان / همچون عزبم بر در حمام زنان

در این حد گرسنه!! لاجرم در نیشابور اتراق کردیم. البته این که نزدیکی‌های نیشابور چشمان راننده دو دو می‌زد هم بی‌تأثیر نبود. به اولین فضای سبزی که رسیدیم، بساط شام را چیده و جای دوستان را سر سفره‌ی ساده اما خوشمزه خالی کردیم و بعد از استراحتی کوتاه به راه ادامه دادیم...

به سبب درایت شهرداری معزز مشهد، سایت جدید دفن زباله به گونه‌ای انتخاب شده که مشام هر مهمانی را لدالباب متبرک به برکت بوی گنداب و تعفن می‌کند. به ورودی مشهد رسیدید شیشه‌ها بالا؛ دست‌ها روی دماغ! نگویید نگفتی!

همی برفلک شد ز مردم خروش / «دماغ» از تبش می‌برآمد به جوش

مشهد شلوغ بود، حرم شلوغ‌تر. چیزی که در سفرِ این بار توجه آدم را به خود جلب می‌کرد، حجم بالای عرب‌زبانان و افغانستانی‌ها بود. اغراق نکرده‌ام اگر بگویم به‌ازای هر ایرانی می‌شد یک عرب پیدا کرد! حدود یازده و نیم به حرم رسیدیم. «گنبد طلایت عجب مسکر نابی‌ست! تا چشم دل آدم به آن می‌افتد، می‌رود در هپروت اندر هپروت!»

به فلک می‌رسد از روی چو خورشید تو نور / قل هو الله احد چشم بد از روی تو دور

قرار بود در سوئیتی که از طرف محل کار پدرم مهیا شده بود، اقامت کنیم. موعد تحویل گرفتن سوئیت، ساعت دوی عصر پنج‌شنبه بود. پس طبق برنامه‌ریزی قبلی، شب را باید در حرم می‌ماندیم. در رواقی که روبه‌روی دارالحجة است، می‌گذارند که تا نیم ساعت به اذان صبح بخوابی. قرار مدارهای ملاقات صبح را با مادرم و خواهرم گذاشتیم و رفتیم در رواق مردانه! چشمانمان را که داشتیم می‌بستیم از یمین و یسار حداقل دو متر کسی نبود؛ چشمان را که داشتیم باز می‌کردیم، در در یمین و یسارِ حلقمان هم آدم چپیده بود.

تو آن جواد رضای زمانی کز ازدحام عوام / درت به مشرب شیرین کاروان ماند

پنج‌شنبه: درست مثل پیتزای پُرپنیر، صبح تا ظهر پنج‌شنبه، کش‌دارتر از چیزی که قرار بود باشد، شد! بعد از نماز صبح - که دلتان نخواهد، در گوهرشاد اقامه کردیم - و یک زیارت مختصر سرمان را با پارک‌گردی و پاساژگردی گرم کردیم تا ظهر شود. اما مگر می‌گذشت؟!! بی‌حوصلگی و کمبود خواب دست در دست هم نهادند تا برای رسیدن به سوئیت لحظه‌شماری کنیم. در این میانه، گلاب به رویتان در پارکی از برای قضای حاجتی چند (!)، به توالت عمومی مراجعه کردیم. بر در توالت شعری نگاشته شده بود که نگارنده‌ی این سطور وقت، اسباب و شرایط یادداشت یا به خاطر سپردن دل‌نوشته‌ی نگارنده‌ی آن سطور را نداشت؛ دو بیت با خطی معوج بود که با: «اگر از «غذا» روزی سلطان شهر شوم» یا چنین چیزی، آغاز شده بود. در سه مصراع بعد، اثر خط‌خوردگی بر کلماتِ مشکلِ‌پخش‌دارِ شعر دیده می‌شد!! سانسورچی‌ها همه‌جا هستند. به خدا اگر در این حد راضی به زحمت باشیم!! خدا قوت! :|

بگذریم... پیش از آن‌که عزم سوئیت بنماییم، سرکار علیه، خواهر جانِ عزیز دل، همگی را به وعده‌ای چرب - دلتان آب نیفتد - میهمان کرد: رستوران پسران کریم، پلو ماهیچه! [به‌شدت به مشهدروندگان توصیه می‌شود.]

دیدار تو حل مشکلات است / صبر از تو خلاف ممکنات است

خدا خیر دنیا و آخرت را به خورنده و خوراننده بذل فرماید (آمین‌گو را هم بیامرزد! :دی). ظهر خواستیم برویم حرم که چون دور حرم جا برای سوزن انداختن نبود، نتوانستیم ماشین را پارک کنیم! می‌گویند پنجه در پنجه‌ی قسمت انداختن خلاف رأی عقل است. قسمت نبود ظهر در حرم نماز بخوانیم. لاجرم عزم سوئیت نموده و تا جاگیر شدیم و وسایل را جابه‌جا کردیم، ساعت از چهار هم رد کرده بود. کمبود خواب کار خودش را کرد و هر کس یک سمتی غش کرد. وقتی به هوش آمدیم، نزدیکی‌های اذان بود. جایتان خالی باز هم حرم و زیارت و جایی که در دلمان برایتان خالی کردیم...

گر اجابت کنی و گر نکنی / چاره‌ی من دعاست، می‌خوانم...

در مشهد همه چیز یک ربع زودتر اتفاق می‌افتد! از روی ساعت، افق مشهد حدود یک ربع از افق شاهرود جلوتر است. زمان می‌برد آدم ناخودآگاهش با این تغییر افق آداپته شود. این شد که روز اول مدام فراموش می‌کردیم و قدری برای نماز دیر می‌رسیدیم. اما کم‌کم درست شد.

برای بار چندم عارضم که جایتان خالی، شب جمعه بساط دعای کمیل حرم به راه بود. گویا مداحی که نامش را فراموش کرده‌ام، هر سال این موقع‌ها در مدینه در کنار بقیع دعای کمیل را می‌خوانده. اما چون امسال سعودی‌های معاند اجازه‌ی این دست مراسمات را به‌کل از ایرانیان و شیعیان سلب کرده‌اند، ایشان در حرم اما رئوف دعا را خواندند. خود دعای کمیل کم خون به جگر و شرمگین نمی‌کند آدم را. اما با این حال این بار تمام دعا یک طرف، روضه‌ی میان دعا هم یک طرف! اواسط دعا، چنان روضه‌ی علی اکبری خوانده شد که جگر کافر را هم آتش می‌زد؛ قربان مظلومیت امام حسین بروم! غم و غربت یک تاریخ را یک‌تنه ظرف یک نیم‌روز به دوش کشید. بی‌سبب نیست که ذکر نامش هم دل آدم را ریش می‌کند...

 زین در کجا رویم که ما را به خاک او / واو را به خون ما که بریزد حوالت است

القصه، قصدمان این بود که شب جمعه را در سوئیت با دیدن استندآپان دو برادر ارجمند نمکدان خنداننده به پایان بریم. اما درست در جایی که فکرش را هم نمی‌کردیم، چالشیده (!) شدیم. واقعیت قضیه این است که خانه‌ی ما ویلایی است و من و خانواده‌ام بحمد الله و المنة در آپارتمان سکونت نداشته‌ایم و نداریم و ان شاء الله تعالی نخواهیم داشت. اگر هم چیزی بوده، نهایتاً اقامتی چند روزه و گذرا بوده. بنابراین حق بدهید که مسأله‌ی ضخامت دیوار و تأثیرات آن بر حسن هم‌جواری، آن هم با رویکرد دسی‌بل اصوات، برایمان حداقل بر روی کاغذ به‌طور بالقوه مسأله‌ای چالش‌برانگیز باشد. طبق عادت مألوف و روند جاری خانه، صدای تلویزیون تا حدی بلند بود و همگی جلوی تلویزیون لمیده بودیم و درست در یکی از نقاط اوج استندآپ مجید خان بودیم که احساس کردیم کسی ابتدا با مشت و سپس با مغزش به دیوار پشت تلویزیون می‌کوبد و با لحنی متخاصمانه از علت سلب آسایش در آن موقع شب پرسیده و از وجود بیماری در روان ما سؤال نمود!! ما که تازه دوزاریمان افتاده و شرایط را درک کرده بودیم، ابتدا کمی و سپس خیلی، صدای تلویزیون را کم کرده و با حالی مرکب از ترس، شرمندگی، بهت، عصبانیت، پوکرفیسیّت و چند حس دیگر به ادامه‌ی رقابت چشم دوختیم. درود رحمت خدا بر تمامی معمارانی که ضخامت دیوار را به قاعده‌ای می‌گیرند که بادگلوی همسایه، آرامش همسایه را نخراشد!!

و در آخر این بخش هم اضافه کنم همان‌طور که می‌شد پیش‌بینی کرد نمک کار میثم خان بیشتر به دل مردم نشست. چندان که مدام سؤال پیش می‌آمد:

وه کدامت زین همه شیرین‌ترست / خنده یا رفتار یا لب یا سخن


+ علی‌الحساب تا همین‌جا را داشته باشید، بقیه‌اش را به حول و قوه‌ی الهی بعدتر منتشر خواهم کرد... :)

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۶/۰۵/۲۶
دکتر سین
اجالتا اینو داشته باشین تا بقیه شو بخونم :دی

پنج، شش ساعت فاصله دارین؟ پس شهرای اطراف مشهد هستین بله؟
پاسخ:
اجالتاً؟! عجالتاً!!! :دی
خیلی نزدیک هم نه، ولی نسبتاً نزدیک، چرا! :)
شاهرود؟ ^_^ وااااییی پارک آبشارتون ^_^
تا حالا نشده از سمنان بگذریم و سری به شاهرود و پارک آبشارش نزنیم *_*
پاسخ:
آره. جای خوب و خوش آب و هواییه. :)
نثر مصنوع و متکلفی بود در نوع خودش. و شیرین و صدالبته جذاب. این اشعارِ لابه‌لای متن هم مثل گوجه و خیارشورِ روی سالاد بودن :دی
سفرنامه‌تون عکس نداشت؟ چرا نعکسیدید؟ و اگر عکسیدید چرا نمی‌آپلودید که ببهریم ازشون خب؟ 
پاسخ:
نظر لطفته. تشکر! :)
عکسا همه خونوادگیه. چندتا عکس از موزه‌ی آستان قدس هست، شاید اونا رو تو قسمت بعد بذارم...
در ادامه حرف شیخنا،اصلا روایت داریم سفرنامه بی عکس به چه ماند؟ به زنبور بی عسل. 

پاسخ:
:دی
سبک نوشتن سفرنامه بسیاااااااااار عالی...
تلاشت در جهت هماهنگی بیت شعر و متن هم تو حلق ِ همون همسایه ی سلب آسایش شده :/
عکسش کو پس؟
پاسخ:
:دی
خیلی صداش واضح میومد! فقط تصویر نداشت، وگرنه رسماً جزء ماها بود!! :|
قسمت بعد ایشالا...
اشتباه تایپی بوده آقا دهع :/

خخخ خواستم اصلاحیه بدم ولی گفتم شاید متوجه نشین.
پاسخ:
:دی
ببین اصن پسران کریمو که گفتی من دیگه تا تهش نفهمیدم چی شد :| نوش جان البته :|
پاسخ:
می‌فهمم! می‌فهمم! -_-
سلام.سفرنامتون جالب و خواندنی بود . 
پاسخ:
سلام. سپاسمندم. :)

نگارش دیدگاه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی