هولدن، سپهر، پروانه و من!

يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۵:۳۳ ب.ظ

چندی پیش جناب هولدن خان، داستان کوتاهی رو که چند سال قبل نوشته بود، در ده قسمت توی وبلاگ خودش منتشر کرد. اون‌چه که می‌خونین، مرور و نقدی کوتاه بر این اثره.

یک. نویسنده، ریکس کرده است!

اولین نکته‌ی مهمی که به ذهنم میاد اینه که هولدن جسارت نوشتن رو داشته و در مورد موضوعی که هم‌سن و سالاش علی‌القاعده خیلی سراغش نمی‌رن، قلم‌فرسایی کرده. هرچند، هر بار که این موضوع توی وبلاگ خودش توسط «چند» نفر بیان شده، هولدن این مسأله رو وارد ندونسته؛ اما باید قبول کرد تو طول تاریخ، آثار ادبی زیادی صرفاً به خاطر این که نویسنده اثری رو خلق کرده که فراتر از حد انتظار بوده، برجسته شدن. البته، ناگفته نماند که همین جرأت به نوشتن، باعث بروز ایرادات مختلف پزشکی، ادبی، فنی و ... در داستان شده که البته باعث شیرینی کامنت‌ها هم شده بود! :)

دو. «یکی بخر، دوتا ببر!» فرصت‌ها و چالش‌ها!!

نکته‌ی مثبت دوم، اینه که شما دو روایت با لحن‌های مختلف و از دیدگاه‌های مختلف رو از یه موضوع واحد می‌خونین که جذابیت خاصی رو در اثر به‌وجود میاره. در واقع می‌شه گفت از نیمه‌ی داستان شما با این هدف داستان رو دنبال می‌کنین، که ببینین پای دوم ماجرا اونو چه‌طور روایت می‌کنه و آیا مثلاً کمی و کاستی‌ای در روایت اول یا دوم پیدا می‌شه یا نه. البته می‌شد از همین موقعیت استفاده‌ی بیش‌تری کرد و خواننده رو خیلی جاها معلق بین زمین و هوا نگه داشت! اما این اتفاق (اگه نگیم اصلاً توی هیچ سطری از داستان نیوفتاده!) حداقل می‌شه گفت، از حد استاندارد خیلی کم‌تر رخ داده و داستان به‌صورت کاملاً خطی روایت شده!

سه. کلامی چند در پردازش کاراکترها

داستان مذکور، سه‌تا شخصیت پررنگ داره. سپهر و پروانه که زن و شوهر، و راوی‌های داستانن؛ و امیر حسین. پرداخت ضعیف شخصیت امیر حسین از عوامل تضعیف‌کننده‌ی روایته. به‌نظرم می‌شد وقت بیش‌تری روش گذاشت و یا حتی داستان رو به‌جای «دوپاره»، «سه‌پاره» روایت کرد! (به نظرم این ایده، ایده‌ایه که جای تأمل داره و پیشنهادیه که می‌شه روش فکر کرد!) و یا حداقل نقش قابل قبول‌تری در همین دوپاره براش ترسیم و خلق کرد. کاراکترای یه داستان، مخلوقات ذهن نویسنده‌ان. یه نویسنده اگه به‌طور متعادل شخصیتا رو خلق نکنه، «جهانش» کمابیش ناموزون و نچسب از آب در میاد!

چاهار. کِری‌اِیتیویتی!

این داستان از نظر خلاقیت در مونولوگ‌ها و دیالوگ‌ها ضعیفه. یعنی در سرتاسر داستان یه مونولوگ یا دیالوگ نمی‌بینین که زنگی رو در ذهن و قلب شما به صدا در بیاره، هیجانی به دل شما بندازه و یا لذتی براتون ایجاد کنه؛ و در کل زبان داستان بیش از حد ساده‌س! و این در حالیه که می‌شد دیالوگ‌های باقوام‌تر و تأثیرگذارتری رو در اون گنجوند. مثلاً فکر کنین سپهر توی افکارش به پروانه بگه: «من یه دقیقه عاشقت بودم، یه دقیقه ازت متنفر بودم! موندن سر دوراهی «تو» داغونم کرد لعنتی!» یا این که مثلاً پروانه بگه «من از این حرفش دردم نیومد، از این دردم اومد که «عشقم» آوار رو روی سرم خراب کرد!»

پنج. اندینگ!

پایان داستان قراره خیلی تلخ باشه، اما من فکر می‌کنم تلخیش کمه! این که سپهر توی آخرین صحنه‌ی داستان، دقیقاً چند لحظه بعد از اقدام به کشتن پروانه، به لطف مدارک کامل و بی‌نقص بالا سر پروانه، «همه چیزو بدون کوچک‌ترین کم و کاستی‌ای» می‌فهمه، و در همون لحظه هم به‌جای این که مثلاً برداره پروانه رو ببره بیمارستان، می‌زنه خودشو میکشه، کمی غیرواقعی به نظر میاد و باورپذیریش کم می‌شه. به نظرم می‌شد «دریغ و حسرتی» رو که روی دل سپهر می‌مونه، (که به نظرم اوج داستان هم همین امر هست) خیلی هنرمندانه‌تر نشون داد. یه مقدار توی بستن و جمع کردن ماجرا شتاب‌زده عمل شده.

شیش. و در پایان...

در کل، از هولدن جان عزیزم، که با این حرکت خداپسندانه (!) جمعی رو چند روز علاف کردن، تشکر می‌کنم! خخخخ

+ حالا جدای از شوخی، از خوندن و نقد کردن کارت لذت بردم! همیشه موفق باشی رفیق! :)

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۴/۰۹/۱۵
دکتر سین
شیوه تشکرتون جای تقدیر داره:))
پاسخ:
تا حالا کسی از تشکر کردنم تشکر نکرده بود! مرسی! :دی
۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۷:۴۳ 😎😎😎BAHAR 😎😎😎
تا حالا وب اوشون رو نخونده بودم :)
پاسخ:
زین پس بخوانید! خوش می‌گذره! خخخخخ
۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۸:۵۹ مترسک ‌‌
من از دید هولدن با سن الان بهش نگاه نکردم و توی ظرف سنی اون زمانش خوندمش و سر همین خیلی ازش لذت بردم و بهش حق میدم توی اون سن یه سری اشتباهات و سوتی هم داشته باشه؛ طبیعیه...
پاسخ:
دقیقاً منم دارم می‌گم تو ظرف سنی همون زمان خوندمش و با توجه به همین موضوع، نقدش کردم. یه مثال خیلی تابلوتر می‌زنم، بلکه‌م منظورمو بهتر برسونم. فرض کن شکسپیر، هملت رو در هیجده سالگی می‌نوشت! (در واقعیت، در ۳۸ سالگی نوشته!) آیا در این صورت موفقیت‌های اثر بولد‌تر نمی‌شد؟! الان این خیلی حرف پیچیده‌ایه واقعاً؟!!
۱۵ آذر ۹۴ ، ۲۰:۵۳ هولدن کالفیلد
آقااااااااااااااااااااااا! باز تو گیر دادی به سن من؟ :|
اتفاقا همه حرف من اینه که اگر اینت داستان ضعیفه، امروز هم ضعیفه، هی توی ظرف 7-8 سال پیش نسنجینش! :دی
تازشم! قرار بود این رو من پست کنم ، نه تو! کلا برنامه هام رو به هم ریختی ها دکتر! خدا ازت بگذره! :دی
خب اشکال نداره لینک میکنم!
بسیار استفاده نمودم و اگر قرار شد چیزی بنگارم، از این بولدوزری که انداختی رو اثر استفاده خواهم نمود! :دی
یه چیزهایی هم هست، بهت بگم یکی دو تا گره برات باز میشه، نمیگم! :)) یعنی چی هی من بگم؟ :دی
:|
پاسخ:
راجع‌به سن، به پاسخی که به مترسک دادم نگاه کن!
راجع‌به این که این پست رو من پستش کردم، عذر می‌خوام! پیر شدم دیگه. ذهنم درگیره پروژه و مقاله و استاد و درس و دانشگاهه!! اگه تو هم کدی رو که توی دو ماه نوشته بودی، یه روزه پاک می‌شد و بک‌آپ هم ازش نداشتی، حال و روزت همین می‌شد!! :))
هر چند به نظر خودم این چیزی که شما بهش می‌گی بولدوزر، فرغون هم نیست (!) اما اگه قرار بود چیزی بگم که خوشت بیاد، اون‌وقت حرفام تصنعی می‌شد و از واقعیت فاصله می‌گرفت! صادقانه نقد کردم! ظاهر و باطن! :))
من گره‌های بزرگ‌تر از اینا دارم الان تو زندگی، اینا در برابرش بچه گره هم نیست. خودتو اذیت نکن!! :))
۱۵ آذر ۹۴ ، ۲۲:۱۱ هولدن کالفیلد
بولدوزر رو که تابلو بود شوخی کردم! :|
اگه تعریف میخواستم میگفتم یکی دیگه بنویسه! :دی
پاسخ:
می‌دونم! فرغون منم شوخی بود! خخخخ
مگه کسی هم هست که «تعریف و تمجید سفارشی» بنویسه؟! خخخخ
راستی! بازم معذرت! جداً حواسم نبود. فقط یادم بود که می‌خواستم یه نقدی بنویسم!! من هر چه‌قدر بگم که این روزا ذهنم چه‌قدر درگیره، شاید باورت نشه!!
ضمناً من کلی حرف دیگه هم زده بودما! شما فقط بحث سن رو خوندی؟!! :دی
۱۵ آذر ۹۴ ، ۲۲:۲۷ هولدن کالفیلد
نه همه رو خوندم، ولی قرار نیست به هر نقدی واکنش آشکار نشون بدم، مهم اینه مغزم گچی نباشه از نقدها استفاده کنم! :دی
حالا وقتی منتشرش کنم، بازخورد ها میاد بیشتر استفاده میکنیم!
پاسخ:
پس منتظر می‌مونیم! :)
۱۵ آذر ۹۴ ، ۲۲:۴۴ نفس نقره ای
بچه :||| بچه رو نباس میکشت! اینم اضافه کن :دی
پاسخ:
کودوم بچه رو؟! اولی رو یا دومی رو؟! خخخخخخخ
۱۵ آذر ۹۴ ، ۲۳:۱۱ نفس نقره ای
جفتشونو :|| اصلا تو روحیه م تاثیر گذاشته! :دی
پاسخ:
D:
عجب روحیه‌ی لطیفی داری! خخخ
سخت نگیر...
۱۷ آذر ۹۴ ، ۲۲:۳۰ کلنگ همساده پسر
آخر داستان برای من آشنا بود. انگار یه چیزهایی توی مایه های کلیشه!!
ادینگ بخش کامنت: نقد شما خودش یک نقد می خواهد!!
پاسخ:
آره! شبیه کلیشه‌های داستان‌های سریال‌های (!) عاشقانه‌ی دهه‌ی هشتاد بود!! :)
اگه حس می‌کنی نقد می‌خواد، می‌شنوم! :))
این داستان کلن منو یاد اتتلوی شکسپیر میندازه  مینیدونم چرا:|
البته در واقع میدونما اما تردید دارم.
پاسخ:
درسته که درونمایه‌ی اونم عشق و خیانت و قتل و در نهایت بی‌گناهی مقتوله! اما شاعر می‌فرماید که
        «دانه‌ی فلفل سیاه و خال مه‌رویان سیاه / هر دو جان‌سوزند؛ اما این کجا و آن کجا؟!»

نگارش دیدگاه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی